قرار گذاشتند، هر کدام هر جای دیدنی رفتند؛ برای هم عکس بگیرند؛ عکس را که دید با تعجب پرسید: شمال هم با این حجاب میروید؟! من که هر بار شمال میروم دیگر حجابم را بر میدارم. آن جا آدم فقط خوش میگذراند، این حجاب دست و پا گیر است و به کارش نمیآید! دوست او […]
به هر شهری که میرسیدند، پدر سراغ آثار باستانی را میگرفت؛ این بار به یک شهر زیر زمینی رسیدند؛ شهری با قدمت چند هزار ساله. پدر سخت به فکر فرو رفته بود؛ بهطرف بچهها برگشت و گفت: میبینید بچهها! این جا هم افرادی زندگی میکردند؛ حتما آرزوهایی داشتند؛ برای زندگی برنامهریزیهایی کرده بودند؛ آدمهای خوب […]