به هر شهری که میرسیدند، پدر سراغ آثار باستانی را میگرفت؛ این بار به یک شهر زیر زمینی رسیدند؛ شهری با قدمت چند هزار ساله. پدر سخت به فکر فرو رفته بود؛ بهطرف بچهها برگشت و گفت: میبینید بچهها! این جا هم افرادی زندگی میکردند؛ حتما آرزوهایی داشتند؛ برای زندگی برنامهریزیهایی کرده بودند؛ آدمهای خوب […]