عده اى به امام کاظم علیه السلام عرض کردند، ما به مردى گذر کردیم که فریاد مى زد من از شیعیان خالص محمد و آل محمد هستم و مى خواست لباسى را که در دست داشت بفروشد و مى گفت: چه کسى این لباس را از من با قیمت بیشتر مى خرد؟ امام کاظم علیه […]
مرد فقیر و مومنى به محضر امام کاظم علیه السلام رسید و از او خواست تا گرفتاریش را برطرف سازد. امام علیه السلام در چهره او خندید و فرمود: سوالى از تو مى کنم اگر جواب آن را دادى دو برابر آنچه را طلب کردى به تو خواهم داد اما اگر جواب سوال مرا ندادى […]
صفوان جمال گوید: بر امام کاظم علیه السلام وارد شدم ، حضرت فرمود: اى صفوان ! همه کارهاى تو خوب است جز یک کار. عرض کردم: فدایت شوم چه کارى؟ حضرت فرمود: اینکه شترهایت را به این مرد (هارون الرشید) کرایه مى دهى. عرض کردم: به خدا سوگند براى کار بیهوده و سفر حرامى کرایه […]
هارون الرشید امام کاظم علیه السلام را زندانى کرد کنیزى زیبا و فهمیده را به خدمت او در زندان فرستاد و در حقیقت نظرش این بود که آن حضرت به کنیز تمایل پیدا کند و منزلت او در بین مردم کم شود و یا این که تمایل او به کنیز بهانه اى بدست او دهد […]
روزى امام کاظم علیه السلام از در خانه بشر حافى در بغداد مى گذشت که شنید صداى ساز و آواز و ازخانه او بلند است و کنیزى براى ریختن خاکرو به در خانه آمده است. امام علیه السلام به او فرمود: اى کنیز! صاحب این خانه آزاد است یا بنده مى باشد؟ کنیز گفت : […]
امام کاظم علیه السلام غلامش را فرستاد تابراى او تخم مرغ بخرد، غلام یک یا دو عدد تخم مرغ خرید و با آنها قمار کرد آنگاه نزد امام علیه السلام رفت. حضرت تخم مرغ را از او گرفت و پخت و میل فرمود: پس از آن یکى از غلامان حضرت به او عرض کرد: او […]
على بن ابى حمزه گوید: امام کاظم علیه السلام را دیدم که مشغول کار و فعالیت در زمین خودش بود به گونه اى که عرق بر بدنش جارى بود به او عرض کردم فدایت شوم دیگران کجا هستند که شما اینگونه به زحمت افتادید؟ حضرت فرمودند: اى على ! کسى که بهتر از من و […]
عبدالمومن من انصارى گوید: به محضر امام کاظم علیه السلام رسیدم و محمد بن عبداللّه جعفرى هم نزد آن حضرت بود من با محمد تبسمى کردم امام که مشاهده مى کرد فرمود: او را دوست دارى؟ عرض کردم : بله ، البته بخاطر شما را دوست دارم. امام علیه السلام فرمود: او برادر توست و […]
(متعب) گوید: موسى بن جعفر علیه السلام در باغ خرماى خود بود و شاخه درختان را مى برید. یکى از غلامان او را دیدم که دسته اى از خوشه هاى خرما را برداشت و به دیوار انداخت من رفتم او را گرفته و به نزد حضرت بردم و گفتم : فدایت شوم من این غلام […]
هشام بن احمر گوید: همراه امام کاظم علیه السلام در اطراف مدینه حرکت مى کردم که ناگاه از بالاى مرکب زانوان خود را خم کرد و بر روى زمین به سجده افتاد و مدتى طول داد سربلند کرد و سوار شد عرض کردم : فدایت شوم چه سجده طولانى کردى؟ فرمود: به یاد نعمتى افتادم […]