حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

یکشنبه, ۱۶ شهریور , ۱۴۰۴ Sunday, 7 September , 2025 ساعت تعداد کل نوشته ها : 3752 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد اعضا : 1 تعداد دیدگاهها : 104×
04 بهمن 1398 - 1:15
شناسه : 32067
بازدید 77
2

سران برخی از قبایل یهود که بعد از مسلمان شدن مردم مدینه و آمدن پیامبر(ص) مدینه را ترک کرده و در خیبر مسکن گزیده بودند، نقشه دقیقی برای براندازی اساس اسلام کشیدند و مسلمانان را با دسته‎های گوناگون روبرو ساختند که در طول تاریخ عرب بی‎سابقه بود. جنگ خندق در این غزوه، نیروهای مشترک عرب […]

ارسال توسط :
پ
پ

سران برخی از قبایل یهود که بعد از مسلمان شدن مردم مدینه و آمدن پیامبر(ص) مدینه را ترک کرده و در خیبر مسکن گزیده بودند، نقشه دقیقی برای براندازی اساس اسلام کشیدند و مسلمانان را با دسته‎های گوناگون روبرو ساختند که در طول تاریخ عرب بی‎سابقه بود.

جنگ خندق

در این غزوه، نیروهای مشترک عرب و یهود بر ضدّ اسلام، بسیج شدند. آنان با تشکیل اتحادیه نظامی نیرومندی، قریب یک ماه مدینه را محاصره کردند و چون در این نبرد، احزاب و دسته‎های مختلف شرکت کرده و مسلمانان، برای جلوگیری از پیشروی دشمن، اطراف مدینه را به صورت خندق در آورده بودند، این غزوه را جنگ احزاب و نیز غزوه خندق می‎نامند.

سران برخی از قبایل یهود که بعد از مسلمان شدن مردم مدینه و آمدن پیامبر(ص) مدینه را ترک کرده و در خیبر مسکن گزیده بودند، نقشه دقیقی برای براندازی اساس اسلام کشیدند و مسلمانان را با دسته‎های گوناگون روبرو ساختند که در طول تاریخ عرب بی‎سابقه بود. در این برنامه، گروه‎های بی‎شمار عرب، از کمک‎های مالی و اقتصادی یهودیان برخوردار بودند و صدها گونه وسایل جنگی برای ارتشِ مخالف فراهم شده بود.

گزارشگرانی که از سوی پیامبر(ص) در اطراف مدینه اوضاع و اخبار مخالفین را زیر نظر داشتند، اطلاع دادند که اتحادیه نظامیِ نیرومندی بر ضدّ اسلام تشکیل شده و افراد این اتحادیه در روز معیّن حرکت کرده و مدینه را محاصره می‎نمایند. پیامبر(ص) فوراً شورای نظامی تشکیل دادند تا از تجربیات تلخی که از نبرد اُحُد داشتند نتیجه بگیرند. پس از مدّتی تبادل نظر، سلمان فارسی که با فنون رزمی ایران آشنایی کامل داشت گفت: در سرزمین ما هر وقت مردم با هجوم دشمنی خطرناک روبرو می‎گردند، در اطراف شهر خندق ژَرفی می‎کَنند و به این طریق از پیشرفت دشمن جلوگیری به عمل می‎آورند، از این نظر باید نقاط آسیب‎پذیر مدینه را که عبور و مرور وسایلِ جنگی به آسانی صورت می‎گیرد، به وسیله‎ی خندق در حصار انداخت و دشمن را از پیشروی در این قسمت‎ها متوقف ساخت، و با ساختن سنگرها در اطراف خندق به دفاع پرداخت و با پرتاب کردن تیر و سنگ از برج‎ها و سنگرهای اطراف خندق، عبور از خندق را جلوگیری نمود.

پیشنهاد سلمان به اتفاق آراء تصویب گردید. این طرح دفاعی نقش مؤثری در صیانت و حفاظت اسلام و مسلمانان داشت، قابل توجه اینکه خود پیامبر(ص) ، همراه گروهی، موارد آسیب‎پذیر را بررسی فرمودند و سپس اولین کلنگ را خود به زمین زدند، و مشغول کَندن زمین شدند و علی(ع) خاک‎ها را بیرون می‎ریخت، از صورت و پیشانی آن حضرت عرق ریزش می‎کرد، در حالی که این جمله‎ها را بر زبان جاری می‎ساخت:

«لاعَیْشَ اِلاّ عَیْشُ الْآخِرَۀِ اَللّهُمَّ اغْفِرِ الْاَنْصارَ وَالْمُهاجِرَۀ»

«زندگی واقعی زندگی اخروی است، پروردگارا! مهاجر و انصار را بیامرز.»

سرانجام، سپاه عرب با ده هزار سرباز از قبایل مختلف، به قصد حمله به مدینه حمله‎ور شد، ولی نزدیک شهر با خندق روبرو شد و اجباراً کنار خندق اردو زد. از سوی دیگر مسلمانان با چهار هزار سرباز و ۳۰۰ رأس اسب و هزار و پانصد شتر، در این سوی خندق در دامنه کوه سَلْع قرار گرفتند. از نظر تاکتیک جنگی، اردوی مسلمانان در محل مرتفعی قرار گرفته بود، که کاملاً رفت و آمد مشرکین در آن سوی خندق را زیر نظر داشت. وجود خندق باعث شد سپاه شرک نزدیک یک ماه سرگردان و بیکار توقف کند، زیرا هر کس فکر عبور از خندق را داشت، با پرتاب سنگ به سبک مخصوص، از سوی مسلمانان عقب رانده می‎شد. از سوی دیگر زمان جنگ خندق مصادف با زمستان بود، و هوای مدینه هم سرد می‎شد، و مهم‎تر این که آذوقه‎ی سپاه شرک به قدری نبود که بیشتر از این بتواند توقف کند، به این جهت، یهودیان که گردانندگان واقعی این جنگ بودند، به این نکته پی برده، از ترس آن که آذوقه تمام شود و سپاه مکّه دچار تزلزل گردد، نقشه دیگری کشیدند. بدین ترتیب که یهودیان داخل مدینه را تحریک کنند تا آنان را داخل شورش نموده و راه ورود به مدینه را برای سپاه مکّه بگشایند.

بدین منظور، حَیّ بنِ اَخْطَب، که آتش افروز این جنگ بود با زحمت زیاد خود را به دژ بَنی قُرَیْظَه رسانید. (بنی قریظه تنها تیره یهودی بودند که در مدینه در کنار مسلمانان با صلح و آرامش به سر می‎بردند و به پیمانی که با پیامبر(ص) بسته بودند احترام می‎گذاشتند.) کعب، رییس قبیله بنی‎قریظه، وقتی فهیمد فرزند أخطب به این منظور آمده، دستور داد، در را باز نکنند، ولی او سماجت و اصرار کرد، به عنوان یک میهمان، در را به روی او باز کردند و در کنار رییس قبیله قرار گرفت، و هر چه توانست از عظمت سپاه مکّه و این‎که آنان مصمّم هستند تا براندازی کامل مسلمانان به مکّه بازنگردند، سخن گفت.

کعب در پاسخ او گفت: به خدا سوگند، با یک جهان ذلّت و خواری آمده‎اید، سپاه عرب در نظر من بسان ابری بارانی است که غرّش می‎کند، ولی قطره‎ای نمی‎ریزد. ای فرزند أخطب! ای آتش‎افروز جنگ! دست از سر ما بردار، کلمات فاضله‎ی محمّد(ص) ، مانع از آن است که ما پیمان خود را با او نادیده بگیریم، ما از او جز صدق و صفا، درستی و پاکی ندیده‎ایم.

ولی فرزند أخطب، با مهارتی که در این زمینه داشت، آنقدر سخن گفت تا کعب را آماده‎ی پیمان‎شکنی کرد. سرانجام شورایی تشکیل داده و از اهل قبیله، نظرخواهی کردند و آنان همگی گفتند: رأی ما رأی شماست، هر چه تصمیم بگیرید ما حاضریم. به دنبال آن، عهدنامه‎ای که میان آنان و پیامبر(ص) نوشته شده بود به دست ابن أخطب پاره شد، و آماده‎ی جنگ شدند.[۱]

از سوی دیگر، پیامبر اکرم(ص) به وسیله‎ی مأموران زبردست خود، از پیمان‎شکنی بنی قریظه باخبر شده و پس از اطلاع دقیق و مسلّم از این جریانات، آماده‎ی دفاع از این ناحیه نیز شدند.

نقشه‎ی بنی قریظه این بود که در آغاز کار، شهر مدینه را غارت کنند و زنان و کودکان مسلمان را که به خانه‎ها پناهنده شده‎اند، مرعوب سازند.

مأمور اطلاعاتی مسلمانان، به پیامبر(ص) گزارش داد که بنی‎قریظه، از قریش و غطفان، دو هزار سرباز خواسته‎اند تا از داخل دژ، وارد مدینه شوند و مدینه را غارت کنند. پیامبر(ص) فوراً دو افسر دلاور را مأموریت دادند که با پانصد سرباز در میان شهر به گردش بپردازند و تکبیرگویان از تجاوزات بنی قریظه جلوگیری کنند، تا زنان و کودکان با شنیدن صدای تکبیر آرام بگیرند.

در هر حال، زمستان سوزان آن سال و کمیِ خواربار و علوفه، سپاه عرب و زندگی دام‎های آن‎ها را تهدید می‎کرد، حیّ بن أخطب (آتش‎افروز جنگ) بیست بار شتر خرما از یهودیان بنی قریظه کمک گرفت، ولی به وسیله مأمورین اسلام توقیف و میان ارتش اسلام تقسیم شد.

یکی از علل عدم موفقیّت سپاه عرب، همان خندق ژرفی بود که در پیش پای نان کَنده شده بود. سپاه دشمن شب و روز تلاش می‎کرد که از خندق عبور کند، ولی با حملات سرسختانه نگهبانان و تدابیر شخص پیامبر اسلام(ص) روبرو می‎گردید.

بنابراین با وجود خندق و کانال، راه حمله دسته جمعی سپاه عرب به روی مسلمانان بسته شده و تنها راهی که تصور می‎شد، این بود که تک‎سوارانِ ماهر و شجاع، بتوانند از خندق عبور کنند و یک تنه در برابر سپاه اسلام بایستند و مبارزه کنند. بدین منظور پنج نفر به نام‎های عمرو بن عبدود، عکرمۀ بن ابی جهل، هبیرۀ بن وهب، نوفل بن عبدالله و ضرار بن الخطّاب، لباس جنگ پوشیدند و با غرور مخصوصی، در برابر سپاه بنی کنانه ایستاده گفتند: آماده نبرد باشید، امروز خواهید فهمید که قهرمانان واقعی سپاه عرب کیانند. سپس اسبان خود را تاخته و از نقطه‎ای که پهنای آن تنگ‎تر بود با اسبان خود پریدند. ولی فوراً نقطه‎ی عبور، محاصره گردیده و از تجاوز دیگران جلوگیری به عمل آمد.

از میان این پنج نفر، قهرمانی که از نظر جرأت و شجاعت و کاردانی شهرت زیادی داشت، جلوتر آمد و رسماً مبارز طلبید. او لحظه به لحظه صدای خود را بلندتر کرده و نفیرهای مستانه‎ی او که فریاد می‎کشید و می‎گفت: هَل مِنْ مُبارِز، در سرتاسر میدان طنین افکنده و لرزه بر اندام سپاه اسلام انداخته بود. سکوت مسلمانان، جسارت او را بیشتر کرده، می‎گفت: مدعیان بهشت کجایند؟ مگر شما ملتِ اسلام نمی‎گویید که کشته شدگان شما در بهشت و مقتولان ما در دوزخند؟ آیا یک نفر از شما حاضر نیست که مرا به دوزخ بفرستد و یا من او را روانه‎ی بهشت سازم؟

بعد از فریادهای زیاد، عاقبت چنین گفت: من از داد زدن و مبارز طلبیدن خسته شدم و صدای من گرفت.

از سوی دیگر در لشکرگاه اسلام، در برابر نعره‎های عمرو، سکوت مطلق حکم‎فرما بود. پیامبر(ص) چند بار فرمودند: یک نفر برخیزد و شرِّ این مرد را از سر مسلمانان قطع کند. اما هیچ‎کس جز علی بن ابیطالب(ع) آماده‎ی مبارزه نبود. ناچار باید این مانع توسط علی(ع) از سر راه اسلام برداشته شود. پیامبر(ص) شمشیر خود را به علی(ع) داد، عمامه‎ی مخصوصی بر سر او بست و در حق او چنین دعا کرد: خداوندا! علی(ع) را از هر بدی حفظ فرما، پروردگارا! علی را از گزند دشمن حفظ فرما. سپس این آیه را خواند:

رَبِّ لاتَذَرْنی فَرداً وَ اَنْتَ خَیْرُ الْوارِثین
«بار الها! مرا تنها مگذار و تو بهترین وارثی.»

علی(ع) برای جبران تأخیر، با سرعت هر چه زیادتر به راه افتاد. در این لحظه پیامبر(ص) جمله‎ی تاریخی خود را گفت:

«بَرَزَ الاْیمانُ اِلَی الشِّرک کُلِّه.» [۲]
«ایمان و کفر به تمامی روبروی یکدیگر قرار گرفت.»

علی(ع) فریاد زد: عجله مکن. پاسخگوی نیرومندی به میدان تو آمد. عمرو پرسید: تو کیستی که به جنگ من آمدی؟ علی(ع) فرمود: علی، فرزند ابوطالب. عمرو گفت: من خون تو را نمی‎ریزم، زیرا پدر تو از دوستان دیرینه‎ی من بود، من در فکر پسر عمّت هستم که تو را با اطمینان به میدان من فرستاده، من می‎توانم تو را با نوک نیزه‎ام بردارم و میان زمین و آسمان نگاه دارم، در حالی که نه مرده باشی و نه زنده.

ابن ابی الحدید می‎گوید: استاد تاریخ من، هر موقع این بخش از تاریخ را شرح می‎داد، چنین می‎گفت: عمرو در حقیقت از نبرد با علی(ع) می‎ترسید، زیرا او در جنگ بدر و اُحُد حاضر بود و دلاوری‎های علی(ع) را دیده بود. از این نظر می‎خواست علی(ع) را از نبرد با خود منصرف سازد.

حضرت فرمودند: تو غصه‎ی مرگ مرا مخور، من در هر دو حالت، چه کشته شوم یا بکشم، سعادتمند بوده و جایگاه من بهشت است، ولی در همه‎ی احوال، دوزخ در انتظار توست. عمرو لبخندی زد و گفت: علی! این تقسیم عادلانه نیست، بهشت و دوزخ هر دو مال تو باشد.

در این هنگام علی(ع) او را به یاد پیمانی انداخت که روزی دست به پرده کعبه گرفته و با خدا معاهده کرده بود که هر قهرمانی در میدان نبرد سه پیشنهاد کند، یکی از آن‎ها را بپذیرد. روی این جهت، علی(ع) به او پیشنهاد کرد اسلام بیاورد، او گفت: از این بگذر که ممکن نیست. فرمود: دست از نبرد بردار و محمّد(ص) را به حال خود واگذار و از معرکه‎ی جنگ بیرون رو. گفت: پذیرفتن این مطلب برای من وسیله سرافکندگی است، فردا شعرای عرب، زبان به هجو و بدگویی من می‎گشایند، و تصور می‎کنند که من از ترس به چنین کاری دست زدم. علی(ع) فرمود: اکنون حریف تو پیاده است، تو نیز از اسب پیاده شو تا با هم نبرد کنیم. وی گفت: علی! این پیشنهاد ناچیزی است که عربی از من چنین درخواستی نماید.

نبرد میان دو قهرمان به شدّت آغاز گردید و گرد و غبار اطراف دو قهرمان را فرا گرفت، تماشاگران از وضع آنان بی‎خبر بودند. تنها صدای ضربات شمشیر که برروی آلات دفاعی از سپر و غیره می‎خورد، به گوش آن‎ها می‎رسید. پس از زد و خوردهایی، عمرو شمشیر خود را متوجه سر علی(ع) کرد، علی(ع) ضربت او را با سپر خود دفع کرد، با این حال شکافی در سر ایشان پدید آورد، اما از فرصت استفاده کرد و ضربتی بر پای حریف وارد ساخته و هر دو پا یا یک پای او را برید و عمرو نقش بر زمین گشت.

صدای تکبیر از میان گرد و غبار که نشانه‎ی پیروزی علی(ع) بود، بلند شد. منظره‎ی به خاک غلطیدن عمرو، آنچنان رُعبی در دل سایر قهرمانان، که در پشت عمرو ایستاده بودند، افکند که بی‎اختیار عنان اسب‎ها را متوجه خندق کرده و همگی به لشگرگاه خود بازگشتند، جز نوفل، که اسب وی در وسط خندق سقوط کرد و خود او به زمین خورد. مأموران خندق او را سنگباران نمودند، اما وی با صدای بلند گفت: این طرز کشتن، دور از جوانمردی است، یک نفر فرود آید تا با هم نبرد کنیم. علی(ع) وارد خندق شده با هم نبرد کردند و بالاخره به دست آن حضرت کشته شد.

بیش از همه ابوسفیان وحشت زده و مبهوت شده بود. او چنین تصور می‎کرد که مسلمانان، بدن نوفل را به انتقام بدن حمزه، مُثله خواهند نمود. کسی را فرستاد که جسد او را به ده هزار دینار بخرد. پیامبر(ص) فرمود: جسدش را بدهید، پول مُرده در اسلام حرام است.

ارزش ضربت

کشتن عمرو، از یک سو موج رعب و وحشت در دل ارتش ده هزار نفری عرب افکند و از سوی دیگر مسلمانانی را که از شنیدن نعره‎های عمرو، رعشه بر اندامشان افتاده بود زنده کرد. وقتی علی(ع) به حضور پیامبر(ص) رسید، آن حضرت، ارزش ضربت او را چنین برآورد کرد:

«ضَرْبَۀُ عَلِیٍّ یَوْمَ الْخَنْدَقِ اَفْضَلُ مِنْ عِبادَۀِ الثَّقَلَیْنِ»[۳]
«ارزش ضربت علی(ع) در جنگ خندق، بالاتر از تمام اعمال امت من است.»

زیرا در سایه‎ی شکست بزرگ‎ترین قهرمان کفر، عموم مسلمانان عزیز، و سپاه شرک، خوار و ذلیل گردید.

جوانمردی

با اینکه زره عمرو، زره گرانبهایی بود، ولی علی(ع) دست به آن نزد، حتی خلیفه‎ی دوم، علی(ع) را سرزنش کرد که چرا زره او را از بدنش در نیاورده است. خواهر عمرو، از جریان آگاه گردید و گفت: هرگز تأسف نمی‎خورم که برادرم کشته شد، زیرا به دست یک فرد کریم کشته شده، در غیر این صورت تا جان داشتم اشک می‎ریختم.

پایان جنگ

بدین ترتیب با کشته شدن عمرو بن عبدود، لشگر دشمن متفرق و مجبور به فرار گشت. قریش به سوی مکّه بازگشت و هم‎پیمانان یهودی هر قبیله‎ای به مقرّ خود مراجعت کردند. ولی پیامبر(ص) پس از پایان جنگ، بلافاصله دستور دادند سپاه اسلام متوجه مقرّ یکی از قبایل بزرگ یهود که نقش مؤثری در این جنگ داشتند شود، زیرا پیامبر(ص) در ابتدای ورودش به مدینه با یهودیان اطراف مدینه پیمان هم‎زیستی بستند و در این پیمان یهودیان اطراف مدینه متعهد شدند، اگر چنانچه روزی علیه اسلام و مسلمین قیام کنند و یا با گروه‎های مخالف اسلام همکاری داشته باشند، دست پیامبر(ص) در مبارزه با آن‎ها و کشتن و اسارت و گرفتن اموالشان باز باشد؛ بنابراین باتوجه به چنین پیمانی و از سوی دیگر باتوجه به نقش مؤثر آن‎ها در راه‎اندازی جنگ و اینکه مسلمین از سوی آن‎ها در آینده نیز احساس امنیت نمی‎کردند، همه‎ی این عوامل ایجاب می‎کرد که پیامبر(ص) با آن‎ها برخورد مناسب داشته باشند. به همین منظور پس از پایان جنگ، دستور حمله به یهودیان بنی قریظه را صادر کردند و سرانجام طی برنامه‎ریزی مفصّلی (که این نوشتار مختصر گنجایش آن را ندارد) به جنایات آن‎ها خاتمه دادند.

تصمیم انجام عمره یا حج

سال ششم هجرت با همه‎ی حوادث تلخ و شیرین، رو به پایان بود که ناگهان پیامبر(ص) در خواب دیدند که مسلمانان در مسجدالحرام مشغول انجام مراسم طواف خانه خدا هستند. این خواب را به یاران خود فرموده و ضمناً آن را به فال نیک گرفتند که مسلمانان به همین زودی به آرزوی دیرینه‎ی خود خواهند رسید.

به دنبال این خواب و اشتیاق فراوان بعضی از مسلمان‎ها نسبت به انجام مراسم حج و عمره، پیامبر(ص) با جمعی در حدود هزار و هشتصد نفر از مسلمانان، به راه افتاده و در محلّی به نام ذوالحلیفه، احرام بستند و هفتاد شتر برای قربانی تعیین نموده و آن‎ها را به سبک خاصّی نشانه‎گذاری کردند و بدین‎گونه هدف خود را از این سفر آشکار ساختند.

اما قریش که از تصمیم پیامبر(ص) آگاه شدند، از ترس اینکه مبادا آن حضرت در زیر پوشش انجام مراسم مذهبی، تصمیم حمله و جنگ داشته باشد، دویست نفر از سربازان خود را به سرکردگی خالد بن ولید، از مکّه بیرون فرستادند تا جلوی ورود پیامبر(ص) و مسلمانان را به مکّه بگیرند. سپاه اعزامی با فرستادن چند نماینده به ترتیب یکی بعد از دیگری به حضور پیامبر(ص)، از انگیزه سفر آن حضرت سؤال کردند و در پاسخ همه‎ی آن‎ها، پیامبر(ص) هدف را فقط انجام مراسم مذهبی، بدون درگیری بیان کردند، ولی آنان قانع نشدند.

بیعت رضوان

جلوگیری کفار قریش از ورود مسلمانان به مکّه، هیجان عجیبی در مسلمانان ایجاد کرد و عواطف پاک و احساسات برخی از آنان به جوش آمد، به طوری که آماده‎ی نبرد با مشرکین شدند. عملکرد غلط و دور از انسانیت قریش باعث شد، پیامبر اکرم(ص) مسلمانانی را که بدون سلاح از مدینه به قصد تشرف خانه‎ی خدا بیرون آمده و الان گرفتار شده و آماده‎ی نبرد گردیده‎اند بیازماید.

بدین منظور، رو به مسلمانان کرده فرمودند: از اینجا نمی‎روم تا کار را یکسره کنیم. سپس به فکر افتادند که پیمان خود را با مسلمانان تجدید کنند، از این رو آن حضرت، زیر سایه‎ی درختی نشستند و تمام یاران او دست ایشان را به عنوان بیعت و پیمان وفاداری فشردند و سوگند یاد کردند که تا آخرین نفس از حریم و آیین پاک اسلام دفاع کنند. این رویداد، همان بیعت رضوان است که در قرآن کریم آمده است:

خداوند از مؤمنانی که زیر درخت با تو پیمان بستند خشنود شد، و از خلوص آن‎ها آگاه بود که آرامش روحی کامل برایشان فرستاد و آنان را به فتحی نزدیک بشارت داد.[۴]

پس از پیمان، تکلیف مسلمانان روشن شد، یا قریش به آنان راه می‎دهد و آنان به زیارت خانه‎ی خدا موفق می‎شوند و یا با سرسختی قریش روبرو شده و به جنگ خواهند پرداخت.[۵]

صلح حدیبیّه

سرانجام پس از چند روز کشمکش، نماینده‎ای از سوی قریش، به نام سُهِیْل بن عمرو نزد پیامبر(ص) آمد، و بعد از مقدمه‎چینی زیادی اعلام کرد: نظر سران قریش آن است که مسلمانان از همین نقطه‎ای که خیمه زده‎اند به سوی مدینه برگردند، ولی سال آینده می‎توانند مانند تمام طوایف عرب، در مراسم حج شرکت کنند، مشروط بر این که بیش از سه روز در مکّه نمانند و سلاحی جز سلاح مسافر همراه نداشته باشند.

مذاکرات سهیل با پیامبر(ص) سبب شد که یک قرارداد کلّی و وسیعی میان مسلمانان و قریش بسته شد. پیامبر(ص) علی(ع) را خواست و دستور داد پیمان صلح را بنویسد.

ابتدا مقداری از سوی سهیل بن عمرو در مورد نام پروردگار و همچنین نام و عنوان پیامبر(ص) مخالفت شد. پیامبر(ص) با بزرگواری تمام، خواسته او را انجام داده و قراردادی به شرح زیر بین آن حضرت و قریش بسته شد:

۱ـ قریش و مسلمانان متعهد می‎شوند که مدّت ده سال جنگ و تجاوز بر ضدّ یکدیگر را ترک کنند تا امنیت اجتماعی و صلح عمومی در نقاط عربستان مستقر گردد.
۲ـ اگر یکی از افراد قریش بدون اذن بزرگتر خود، از مکّه فرار کند و اسلام آورد و به مسلمانان بپیوندد، محمّد(ص) باید او را به سوی قریش بازگرداند، ولی اگر فردی از مسلمانان به سوی قریش بگریزد، قریش موظف نیست او را به مسلمانان تحویل دهد.
۳ـ مسلمانان و قریش می‎توانند با هر قبیله که خواستند پیمان برقرار کنند.
۴ـ محمّد(ص) و یاران او امسال از همین نقطه به مدینه بازمی‎گردند، ولی در سال‎های آینده می‎توانند آزادانه آهنگ مکّه نموده و خانه‎ی خدا را زیارت کنند، مشروط بر این که بیشتر از سه روز در مکّه توقف ننمایند و سلاحی جز سلاح مسافر که همان شمشیر است، همراه نداشته باشند.
۵ـ مسلمانان مقیم مکّه به موجب این پیمان می‎توانند آزادانه شعائر مذهبی خود را انجام دهند و قریش حق ندارد آن‎ها را آزار نموده و یا مجبور کنند که از آیین خود برگردند و یا آیین آن‎ها را مسخره نمایند.
۶ـ امضاءکنندگان متعهد می‎شوند که اموال یکدیگر را محترم بشمارند و حیله و خُدعه را ترک کرده و قلوب آن‎ها نسبت به یکدیگر خالی از هرگونه کینه باشد.
۷ـ مسلمانانی که از مدینه وارد مکّه می‎شوند، مال و جان آن‎ها محترم است.

از آنجا که این پیمان در محلّی به نام حدیبیّه انجام شد، معروف به پیمان صلح حدیبیّه است. گروهی از شخصیّت‎های قریش و اسلام، پیمان را گواهی کرده و آن را در دو نسخه نوشته، یک نسخه به سهیل و نسخه‎ی دیگر به پیامبر(ص) تقدیم گردید. البته مواد صلح‎نامه از سوی طرفین به سادگی پذیرفته نمی‎شد و در هر ماده‎ای، مقداری کشمکش یا از سوی کفار قریش و یا از سوی مسلمانان انجام می‎شد، ولی پیامبر(ص) برای حفظ امنیت و آسایش و آزادی مسلمانانی که در مکّه تحت فشار و شکنجه‎ی قریش بودند، همه‎ی این مطالب را پذیرفته، و سرانجام پس از امضاء صلح‎نامه، پیامبر(ص) به عنوان خروج از احرام، در همان نقطه شتر خود را سر بریدند و سَرِ خود را تراشیدند و گروهی نیز از ایشان پیروی نمودند.[۶]

اصرار قریش بر لغو یکی از مفاد صلح‎نامه

چیزی نگذشت که حوادث تلخ، قریش را وادار کرد که از پیامبر(ص) درخواست کنند تا ماده دوم را لغو کنند. همان ماده‎ای که خشم یاران پیامبر(ص) را برانگیخت و پیامبر(ص) روی سخت‎گیری سهیل، بنا به مصالحی آن را پذیرفته بودند. آن ماده این بود که مسلمانان موظف هستند فراریان مسلمان قریش را به مکّه تحویل دهند، ولی قریش موظف نیست فراری مسلمانان را به خود آن‎ها تحویل دهد. این ماده در آن روز خشم گروهی را برانگیخت، ولی پیامبر(ص) با چهره‎ی باز آن را پذیرفت و فرمودند:

خداوند برای ضعفای اسلام که اسیر چنگال قریش هستند، راه نجاتی فراهم می‎سازد. دیری نگذشت که آن راه نجات باز شد و قریش از پیامبر(ص) درخواست کرد این ماده لغو شود. علّت لغو شدن آن این بود که مسلمانی به نام ابوبصیر که مدّت‎ها در زندان مشرکان به سر می‎برد، با تدابیر مخصوصی به مدینه گریخت. دو شخصیّت بزرگ به نام أزهر و أخنس با پیامبر گرامی(ص) مکاتبه نمودند، و یادآور شدند که طبق ماده دوم، باید ابوبصیر را بازگردانید و نامه را به مردی از بنی عامر و غلام او تسلیم کردند که به پیامبر اسلام(ص) برسانند.

پیامبر(ص) طبق تعهّدی که کرده بود به ابوبصیر فرمود: باید نزد قوم خود بازگردی و هرگز صحیح نیست ما از دَرِ حیله با آنان وارد شویم. من مطمئن هستم که خداوند وسیله آزادی تو و دیگران را فراهم می‎سازد. ابوبصیر گفت: آیا مرا به دست مشرکان می‎سپاری تا از دین خدا من را بازگردانند؟ پیامبر(ص) باز، جمله‎ی قبلی را تکرار نموده و او را به دست نمایندگان قریش سپرد و به سوی مکّه حرکت داد.

وقتی آنان به ذوالحلیفه که در شش یا هفت میلی مدینه است رسیدند، ابوبصیر از فرط خستگی به دیواری تکیه زد. در آن حال با قیافه‎ای دوستانه به آن مرد عامری گفت: شمشیرت را بده تا تماشا کنم. وقتی شمشیر به دست او رسید، آن را از غلاف بیرون کشید و در همان لحظه آن مرد عامری را کشت. غلام از فرط وحشت پا به فرار گذارد و به مدینه آمد و جریان را به عرض رسول خدا(ص) رسانید. چیزی نگذشت که ابوبصیر وارد شد و سرگذشت خویش را بازگو کرد و گفت: ای پیامبر خدا تو به پیمان خویش عمل نمودی، ولی من حاضر نیستم به دسته‎ای که با آیین من بازی می‎کنند بپیوندم. پس از این جمله از حضور پیامبر(ص) بیرون آمده و ساحل دریا را که کاروان قریش از آنجا عبور می‎کرد، در پیش گرفت و در نقطه‎ای به نام عیص، مسکن گزید. مسلمانان مکّه، از سرگذشت ابوبصیر آگاه شدند، قریب هفتاد نفر از چنگال قریش فرار کرده و در مقرّ او گرد آمدند و تصمیم گرفتند که کاروان‎های تجارتی قریش را غارت نمایند و یا به هر کس از آن‎ها دست یابند بکشند، زیرا این عدّه از مسلمانان، نه زندگی داشتند و نه آزادی. آنان آن‎چنان ماهرانه نقش خود را بازی کردند که قریش را به ستوه آوردند تا آنجا که قریش با پیامبر اسلام(ص) مکاتبه نمود که این ماده را با رضایت طرفین لغو کند و آن‎ها را به مدینه بازگرداند.

پیامبر(ص) ماده‎ی مزبور را با رضایت هر دو دسته، مُلغی ساخت و فراریان را که در محلّ عیص مسکن گزیده بودند به مدینه فراخواند.[۷]

از این راه، وسیله‎ای برای عموم فراهم آمد و قریش فهمیدند که بیش از این نمی‎توانند مسلمانان را تحت فشار قرار دهند، و زورگویی نمایند.

زنان مسلمان به قریش تحویل داده نمی‎شدند

پیمان حدیبیّه به امضاء رسید، امّ کلثوم دختر عقبۀ بن ابی معیط، از مکّه وارد مدینه شد. برادران او به نام عماره و ولید از پیامبر(ص) خواستند که طبق ماده دوم، خواهر آن‎ها را بازگرداند. پیامبر(ص) فرمودند: زنان مشمول ماده یاد شده نیستند و آن ماده راجع به مردان است و آیه دهم از سوره‎ی ممتحنه نیز تکلیف آن‎ها را روشن کرد.[۸] مضمون آیه این است که:

هرگاه زنان با ایمان به سوی پیامبر(ص) آمدند، لازم است ایمان آن‎ها آزمایش شود، اگر در ایمان خود استوار بودند نباید به سوی کافران بازگردند، زیرا زن مسلمان بر کافر حرام است. [۹]

در پرتو این آرامش، پیامبر(ص) توانستند با ملوک و سلاطین جهان مکاتبه نموده و دعوت و نبوت خود را به گوش جهانیان برسانند.

دعوت سران به سوی اسلام

بعد از پیمان حدیبیّه و گرایش گروهی از سران عرب به آیین اسلام، رهبر گرامی مسلمانان، فرصت را مغتنم شمرده و با زمامداران وقت و رؤسای قبایل و رهبران مذهبی مسیحیان جهان آن روز، باب مکاتبه را بازنمودند. نامه‎هایی که پیامبر گرامی(ص) به عنوان دعوت اسلام به اُمرا و سلاطین و رؤسای قبایل و شخصیّت‎های برجسته‎ی معنوی و سیاسی نوشته‎اند، از شیوه‎ی دعوت ایشان، حکایت می‎کند.

اکنون ۱۸۵ نامه از متون نامه‎های پیامبر(ص) را در دست داریم که محدّثان و تاریخ‎نویسان، آن‎ها را ضبط کرده‎اند. متون این نامه‎ها و اشاراتی که در لابلای آن‎ها نهفته است، نصایح، اندرزها، تسهیلات و نرمش‎هایی که پیامبر(ص) در موقع بستن پیمان با ملل بیگانه از خود نشان داد، همه و همه گواه زنده بر ضدّ نظریه خاورشناسانی است که خواسته‎اند چهره اسلام را با تهمت‎های ناروای خود بپوشانند و پیشرفت اسلام را زاییده‎ی نیزه و شمشیر بدانند.

نامه‎ی پیامبر(ص) به دربار ایران

در آغاز سال هفتم هجرت، پیامبر(ص) یکی از افسران ارشد خود یعنی عبدالله سهمی قریشی را مأمور کرد که نامه وی را به دربار ایران ببرد تا خسرو پرویز، دومین پادشاه ایران پس از انوشیروان که مردی مغرور و زمامداری بی‎تدبیر و عیاش و خوشگذران بود، برساند. ترجمه‎ی متن نامه بدین شرح است:

به نام خداوند بخشنده مهربان
از محمّد فرستاده خداوند به کسری بزرگ ایران
درود بر آن کس که حقیقت جوید و به خدا و پیامبر او ایمان آورد و گواهی دهد که جز او خدایی نیست و شریک و همتایی ندارد و معتقد باشد که محمّد بنده و پیامبر اوست. من به فرمان خداوند تو را به سوی او می‎خوانم. او مرا برای هدایت همه‎ی مردم فرستاده است تا همه‎ی مردم را از خشم او بترسانم و حجّت را بر کافران تمام کنم. اسلام بیاور تا در امان باشی، و اگر از ایمان و اسلام سر بر تافتی، گناه ملت مجوس بر گردن توست. [۱۰]

حکیم نظامی این جریان را بدین‎گونه به نظم آورده است:

تو ای عاجز که خسرو نام داری
وگر کیخسروی صد جام داری
مبین در خود که خودبین را بصر نیست
خدا بین شو که خود دیدن هنر نیست
گواهی ده که عالم را خدایی است
نه بر جا ونه حاجتمند جایی است
خدایی کآدمی را سروری داد
مرا بر دمی پیغبمری داد

سفیر پیامبر(ص) ، وارد دربار گردید؛ خسرو پرویز دستور داد تا نامه را از او بگیرند. ولی او گفت: باید نامه را شخصاً خودم برسانم و نامه را به خسرو تسلیم کرد. خسرو پرویز مترجم خواست؛ مترجم نامه را باز کرد و چنین ترجمه نمود:

نامه‎ای است از محمّد رسول خدا(ص) به کسری بزرگ ایران

هنوز مترجم از خواندن نامه فارغ نشده بود که زمامدار ایران سخت برآشفت و داد زد و نامه را از مترجم گرفت و پاره کرد و فریاد کشید: این مرد را ببینید که نام خود را پیشتر از نام من نوشته است. فوراً دستور داد که عبدالله را از قصر بیرون کنند. عبدالله از قصر بیرون آمد و بر مرکب خود سوار شد و راه مدینه را پیش گرفت. پس از رسیدن به محضر پیامبر(ص) ، جریان را به عرض رساند. پیامبر(ص) از بی‎احترامی خسرو پرویز سخت ناراحت گردید و آثار خشم در چهره‎ی او دیده شد و در حق او، چنین نفرین کرد: خداوندا! رشته‎ی سلطنت او را پاره کن. این قسمت را حکیم نظامی اینگونه دنبال می‎کند:

چو قاصد عرضه کرد آن نامه نو
بجوشید از سیاست خون خسرو
که را زَهره که با این احترامم
نویسد نام خود بالای نامم
درید آن نامه‎ی گردن شکن را
نه نامه بلکه نام خویشتن را

اما خسرو پرویز بدین بسنده نکرد، بلکه نامه‎ای بدین شرح به باذان فرماندار یمن که حکومت آن همواره دست نشانده شاهان ساسانی بود نوشت:

به من گزارش رسیده است که مردی از قریش در مکّه مدعی نبوت است. دو نفر از افسران ارشد خود را به سوی او اعزام کن تا او را دستگیر کرده و به سوی من بیاورند. و بنا به نقل دیگر، باذان دستور داد که این دو افسر او را وادار کنند تا به آیین نیاکان خود برگردد، و اگر نپذیرفت سر او را از تن جدا کرده، برای او بفرستند.

این نامه نشانگر بی‎خبری پادشاه ایران از آیین اسلام و گسترش آن بود، زیرا اولاً چنین می‎پنداشت که پیامبر(ص) هنوز در مکّه است، با این که بیش از شش سال بود که به مدینه هجرت فرموده و ثانیاً فردی که قدرتش به حدّی است که به شاه ایران نامه می‎نویسد چنین فردی به وسیله دو افسر دستگیر نخواهد شد.

فرماندار یمن طبق دستور، دو افسر ارشد خود را، روانه حجاز کرد. این دو مأمور، نخست در طائف با یک مرد قریشی تماس گرفتند، وی آن‎ها را راهنمایی کرد و گفت: شخصی که مورد نظر شماست اکنون در مدینه است. آنان راه مدینه را پیش گرفته و شرفیاب محضر پیامبر(ص) شدند، نامه‎ی باذان را تقدیم کرده و چنین گفتند: ما به دستور مرکز از طرف فرماندار یمن مأموریم شما را به یمن جلب کنیم و تصور می‎کنیم که باذان درخصوص کار شما با خسرو پرویز مکاتبه کند و موجبات رضایت او را جلب نماید، در غیر این صورت آتش جنگ میان ما و شما روشن می‎شود و قدرت ساسانی خانه‎های شما را ویران می‎سازد و مردان شما را می‎کشد.

پیامبر(ص) با کمال خونسردی سخنان آن‎ها را شنید و نخست آن‎ها را به اسلام دعوت نمود، و از قیافه آن‎ها که دارای سبیل بلندی بودند به گونه‎ای که روی لب آن‎ها را گرفته بود، خوشش نیامد. عظمت و هیبت پیامبر(ص) و خونسردی او آنچنان آن‎ها را مرعوب ساخته بود که وقتی آیین اسلام را به آن‎ها عرضه داشت بدنشان می‎لرزید.

سپس به آن‎ها فرمود: امروز بروید، من فردا نظر خود را به شما می‎گویم. در این هنگام وحی آسمانی نازل گردید و فرشته‎ی وحی پیامبر(ص) را از کشته شدن خسرو پرویز آگاه ساخت. فردای آن روز که فرستادگان فرماندار یمن، برای گرفتن جواب، به حضور پیامبر(ص) رسیدند، فرمود: پروردگار جهان، مرا مطلع ساخت که دیشب خسرو پرویز به وسیله پسرش شیرویه کشته شد و پسر بر تخت سلطنت نشست. شبی را که پیامبر(ص) معیّن نمود، شب سه‎شنبه دهم جمادی‎الاول سال هفتم هجری بوده است. مأموران باذان از شنیدن این خبر سخت وحشت زده شده، گفتند: مسئولیت این گفتار شما به مراتب بالاتر از ادّعای نبوت است. ما ناچاریم جریان را به حضور باذان برسانیم و او به خسرو پرویز گزارش خواهد داد.

پیامبر(ص) فرمود: من خوشوقتم که او را از جریان آگاه سازید و نیز به او بگویید: آیین و قدرت من به آن نقطه‎ای که مرکب‎های تندرو به آنجا می‎رسند، خواهد رسید و اگر تو اسلام آوری تورا در این حکومت که در اختیار داری باقی می‎گذارم. سپس پیامبر(ص) برای تشویق مأموران، کمربند گرانبهایی را که برخی از رؤسای قبایل به او هدیه کرده و در آن طلا و نقره به کار رفته بود، به مأموران باذان داد، و هر دو نفر با کمال رضایت از محضرش مرخص شده، راه یمن را پیش گرفتند و جریان را به باذان گزارش دادند. باذان گفت: اگر این گزارش درست باشد، حتماً او پیامبر آسمانی است و باید از او پیروی کرد. چیزی نگذشت که نامه‎ای از شیرویه به این مضمون به فرماندار یمن رسید:

آگاه باش! من خسرو پرویز را کشتم و خشم ملّت باعث شد که من او را بکشم، زیرا او اشراف فارس را کشت و بزرگان را متفرق ساخت. وقتی نامه‎ی من به تو رسید از مردم برای من بیعت بگیر و هرگز با شخصی که ادّعای نبوت می‎کند و پدرم بر ضدّ او دستور داده بود با خشونت رفتار مکن تا دستور مجدد من به تو برسد.

نامه‎ی شیرویه موجب شد باذان و کلیه کارمندان حکومت وقت که همه ایرانی بودند مسلمان شدند و در این رابطه باذان با پیامبر(ص) مکاتبه نموده و اسلام خود و کارمندان حکومت را به حضرتش ابلاغ نمود.[۱۱]

کانون خطر یا دژ آهنین خیبر

یهودیان خیبر، دائماً سعی می‎کردند قبایل عرب را برای کوبیدن حکومت اسلام تشویق کنند، برای نمونه در یک مورد سپاه مشترک را از نقاط مختلف عربستان راه انداخته و با کمک مالی یهودیان، آن‎ها را به مدینه رسانیده و جنگ احزاب را به راه انداختند.

ناجوانمردی یهود خیبر، پیامبر(ص) را بر آن داشت که این کانون خطر را برچیند و همه‎ی آن‎ها را خلع سلاح کند، زیرا بیم آن می‎رفت که این قوم لجوج و ماجراجو بار دیگر با صرف هزینه‎های سنگین بت‎پرستان را بر ضدّ مسلمانان برانگیزد و صحنه‎ی نبرد احزاب بار دیگر تکرار شود.

به این جهت بود که پیامبر گرامی(ص) فرمان دادند مسلمانان برای تسخیر آخرین مرکز یهود در سرزمین عربستان آماده شوند و فرمودند: کسانی می‎توانند افتخار شرکت در این نبرد را به دست آورند که در صلح حدیبیّه حضور داشته‎اند و غیر آنان می‎توانند به عنوان داوطلب شرکت کنند ولی از غنائم سهمی نخواهند داشت. به دنبال آن پرچم سفیدی به دست حضرت علی(ع) داده و فرمان حرکت صادر فرمودند.

هنگامی که به سرزمین خیبر نزدیک شدند، سر به سوی آسمان بلند کرد، و این‎چنین با خدای خود مناجات فرمودند: بار الها! تویی خدای آسمان‎ها و آنچه زیر آن قرار گرفته، و خدای زمین وآنچه بر آن سنگینی افکنده، من از تو خیرِ این آبادی و خیرِ اهل آن و آنچه در آن هست، می‎خواهم و از بدی‎های آن و بدی آنچه در آن قرار گرفته به تو پناه می‎برم.

این دعا در حال تضرع، آن هم در برابر هزار و ششصد سرباز دلیر، حاکی است که پیامبر(ص) به منظور کشورگشایی و توسعه‎طلبی و انتقام‎جویی، پا به این سرزمین نگذاشته است، او برای این آمده که این کانون خطر را که هر لحظه ممکن است پایگاهی برای مشرکان بت‎پرست قرار گیرد درهم بکوبد تا نهضت اسلامی از این ناحیه تهدید نشود.

اهالی خیبر برای سرزمین خود هفت دژ محکم با نام‎های مخصوص درست کرده و در کنار هر دژ، برج مراقبت ساخته شده بودند تا نگهبانان برج‎ها، جریان خارج قلعه را به داخل گزارش دهند. طرز ساختمان برج و دژ طوری بود که ساکنان آن‎ها به بیرون قلعه کاملاً مسلط بودند و با منجنیق و غیره می‎توانستند دشمن را سنگباران کنند. انبارهای مطمئنی هم برای مواد غذایی در داخل قلعه تهیّه شده بود که تغذیه بیش از بیست هزار نفر، ساکنان آنجا را تا مدّت زیادی پیش‎بینی و تهیّه نموده بودند.

مسلمانان که با این وضع روبرو شدند، نخستین کاری که انجام دادند این بود که شبانه تمام نقاط حسّاس و راه‎ها به وسیله سربازان اسلام اشغال گردید و این کار به قدری مخفیانه و در عین حال سریع انجام گرفته که نگهبانان برج‎ها نیز از این کار، آگاه نشدند. صبح که کشاورزان از قلعه‎ها بیرون آمدند، با سربازان دلیر اسلام مواجهه شده، بی‎اختیار پا به فرار گذاشتند و همگی فریاد زدند: محمّد(ص) با سربازانش اینجاست، و فوراً درهای دژها را محکم بسته و در داخل قلعه، شورای جنگی تشکیل دادند. سرانجام یهودیان با امکاناتی که در داخل برای خود تهیّه دیده بودند، توانستند مدّت یک ماه در برابر ارتش نیرومند اسلام مقاومت کنند، به طوری که گاهی برای تسخیر یک دژ، ده روز تلاش می‎شد و نتیجه‎ای به دست نمی‎آمد.

پرهیزگاری در عین گرفتاری

در آن روزهای سخت نبرد که گرسنگی نیز به مسلمانان فشار می‎آورد و از این ناحیه سخت در مضیقه بودند، چوپان سیاه چهره‎ای که برای یهودیان گله‎داری می‎کرد، حضور پیامبر(ص) شرفیاب گردید و درخواست نمود که حقیقت اسلام را برای او عرضه دارد. او در همان جلسه بر اثر سخنان نافذ پیامبر(ص) ایمان آورد و گفت: این گوسفندان همگی در دست من امانت است و اکنون که رابطه‎ی من با صاحبان گوسفندان برملا شده، تکلیف من چیست؟ پیامبر(ص) در برابر دیدگان صدها سرباز گرسنه، با کمال صراحت فرمودند: در آیین ما، خیانت به امانت، یکی از بزرگ‎ترین جرم‎هاست، بر تو لازم است گوسفندان را تا دَرِ قلعه ببری و همه را به دست صاحبانش برسانی. او دستور پیامبر(ص) را اطاعت نمود و بلافاصله در جنگ شرکت کرد و در راه اسلام شهید شد.

دژها یکی پس از دیگری گشوده می‎شود

پس از فتح برخی از قلعه‎ها و دژها، سپاه اسلام به منظور فتح آخرین دژها یورش بردند، ولی با مقاومت سرسختانه یهود در بیرون قلعه روبرو شدند، به طوری که مسلمانان با دادن تلفات سنگینی، بیش از ده روز با جنگاوران یهود دست و پنجه نرم کرده و هر روز بدون نتیجه به لشگرگاه باز می‎گشتند.

در یکی از روزها ابوبکر، مأمور فتح گردید و با پرچم سفید تا لب دژ آمد، مسلمانان نیز به فرماندهی او حرکت کردند ولی پس از مدّتی بدون نتیجه بازگشتند و فرمانده و سپاه هر کدام گناه را به گردن یکدیگر انداخته و همدیگر را به فرار متهم نمودند.

روز دیگر فرماندهی لشگر به عهده‎ی عُمَر واگذار شد، او نیز داستان دوست خود را تکرار نمود و بنا به نقل طبری پس از بازگشت از صحنه‎ی نبرد با توصیف دلاوری و شجاعت فوق‎العاده‎ی رییس مدافعانِ خیبر، مرحب، یاران پیامبر(ص) را مرعوب می‎ساخت. این وضع، پیامبر(ص) را سخت ناراحت کرده بود. در این لحظات، لشگر را جمع فرموده و جمله‎ی ارزنده‎ی زیر را که در صفحات تاریخ ضبط است فرمود:

این پرچم را فردا به دست کسی می‎دهم که خدا و پیامبر را دوست دارد و خدا و پیامبر او را دوست می‎دارند و خداوند این دژ را به دست او می‎گشاید. او مردی است که پشت به دشمن نکرده و از صحنه‎ی نبرد فرار نمی‎کند.[۱۲]

فردا صبح سربازان اسلام منتظر بودند ببینند که پیامبر(ص) چه کسی را به عنوان فرمانده‎ی سپاه معرّفی می‎کند. ناگهان دیدند پیامبر(ص) می‎فرماید: علی(ع) کجاست؟ گفتند: او دچار درد چشم است و در گوشه‎ای استراحت نموده است. پیامبر(ص) فرمود: او را بیاورید. طبری می‎گوید علی(ع) را بر شتر سوار کرده و در برابر خیمه‎ی پیامبر(ص) فرود آوردند. (این جمله نشان می‎دهد که عارضه‎ی چشم به قدری سخت بوده که سردار را از پای در آورده بود) پیامبر(ص) دستی بر دیدگان او کشید و در حق او دعا نمود. این عمل و آن دعا مانند دَمِ مسیحایی آنچنان اثر نیک در دیدگان او گذارد که آن حضرت تا پایان عمر به درد چشم مبتلا نشد.

پیامبر(ص) به علی(ع) دستور پیشروی داد. همچنین یادآور شد که قبل از جنگ، نمایندگانی را به سوی سران دژ اعزام دارد و آن‎ها را به آیین اسلام دعوت نماید، اگر نپذیرفتند آن‎ها را به وظایف خویش تحت لوای حکومت اسلام آشنا سازد که باید خلع سلاح شوند و با پرداخت جزیه در سایه حکومت اسلامی آزادانه زندگی کنند، و اگر به هیچ‎کدام گردن ننهادند با آنان بجنگد، و با این جمله آن حضرت را بدرقه فرمود: اگر خداوند یک فرد را به وسیله تو هدایت کند، بهتر از این است که شتران سرخ موی مال تو باشد و آن‎ها را در راه خدا صرف کنی.

حضرت علی(ع) زره محکمی بر تن نموده و شمشیر مخصوص خود ذوالفقار را حمایل نموده، هروله کنان و با شهامت خاصّی که شایسته‎ی قهرمانان ویژه‎ی میدان‎های جنگی است به سوی دژ حرکت کرد و پرچمی را که پیامبر(ص) به دست او داده بود، در نزدیکی خیبر بر زمین نصب نمود. در این لحظه دَرِ خیبر باز شد و دلاوران یهود از آن بیرون ریختند. نخست حارث برادر مرحب جلو آمد. هیبت نعره‎ی او آنچنان مهیب بود، که سربازانی که پشت سر علی(ع) بودند بی‎اختیار عقب رفتند، ولی علی(ع) مانند کوه بر جا ماند، لحظه‎ای نگذشت که جسد بی‎روح حارث روی خاک افتاد و جان سپرد.

مرگ برادر، مرحب را سخت غمگین و متأثر ساخت، او برای انتقام گرفتن در حالی که غرق در سلاح بود و زره یمانی بر تن و کلاهی که از سنگ مخصوص تراشیده بود بر سر داشت، جلو آمد و به رسم قهرمانان عرب رَجَز زیر را می‎خواند:

در و دیوار خیبر گواهی می‎دهد که من مرحبم، قهرمانی کار آزموده و مجهز به سلاح جنگی هستم، اگر روزگار پیروز است من نیز پیروزم، قهرمانانی که در صحنه‎های جنگ با من روبرو می‎شوند با خون خویشتن رنگین می‎گردند.

حضرت علی(ع) نیز رجزی در برابر او سرود و شخصیّت نظامی و نیروی بازوان خود را به رخ دشمن کشید و چنین فرمود: من همان کسی هستم که مادرم مرا حیدر (شیر) خوانده، مرد دلاور و شیر بیشه‎ها هستم، بازوان قوی و گردن نیرومند دارم، در میدان نبرد مانند شیر بیشه‎ها صاحب منظری مهیب هستم.

رجزهای دو قهرمان پایان یافت، صدای ضربات شمشیر و نیزه‎های دو قهرمان اسلام و یهود، وحشت عجیبی در دل ناظران پدید آورد. ناگهان شمشیر برّنده و کوبنده‎ی قهرمان اسلام بر فرق مرحب فرود آمد و سپر، کلاه‎خود، سنگ و سر راتا دندان دو نیم ساخت، این ضربت آنچنان سهمگین بود که برخی از دلاوران یهود که پشت سر مرحب ایستاده بودند پا به فرار گذارده، به دژ پناهنده شدند و عدّه‎ای که فرار نکردند با علی(ع) تن به تن جنگیده و کشته شدند. علی(ع) یهودیان فراری را تا دَرِ حصار تعقیب نمود. در این کشمکش، یک نفر از جنگجویان یهود با شمشیر بر سپر علی(ع) زد و سپر از دست آن حضرت افتاد. علی(ع) فوراً متوجه دژ شد و آن را از جای خود کند و تا پایان کارزار به جای سپر به کار برد. پس از آنکه آن را برروی زمین افکند، هشت نفر از نیرومندترین سربازان اسلام از آن جمله ابورافع سعی کردند که آن را از این رو به آن رو کنند نتوانستند. در نتیجه قلعه‎ای که مسلمانان ده روز پشت آن معطّل شده بودند. در مدّت کوتاهی گشوده شد.

سیره نویسان، مطالب شگفت‎انگیز درباره‎ی کندن درِ خیبر و خصوصیات آن و رشادت‎های علی(ع) که در فتح این دژ انجام داده، نوشته‎اند. این حوادث هرگز با قدرت‎های معمولی بشری وفق نمی‎دهد. امیر مؤمنان(ع)، خود در این باره توضیح داده و شک و تردید را از بین برده است. آن حضرت در پاسخ شخصی چنین فرمود: من هرگز آن در را با نیروی بشری از جای نکندم، بلکه در پرتو نیروی خداداد و با ایمانی راسخ به روز بازپسین این کار را انجام دادم.

پیشوای بزرگ مسلمانان، پس از فتح خیبر، بال‎های عطوفت خود را بر سر مردم خیبر گشود (مردمی که با صرف هزینه‎های زیاد، اعراب بت‎پرست را بر ضدّ او شورانیده و مدینه را مورد تهاجم و در آستانه سقوط قرار داده بودند) و تقاضای یهودیان خیبر را مبنی بر این که آنان در سرزمین خیبر سکنی گزینند، و اراضی و نخل‎های خیبر در اختیار آنان باشد و بخشی از درآمد خود را به مسلمانان بپردازند، پذیرفت.[۱۳]

پیامبر(ص) می‎توانست خون همه‎ی آن‎ها را بریزد و یا آنان را از سرزمین خیبر بیرون کند و یا مجبورشان سازد که آیین اسلام را بپذیرند، اما برخلاف پندار یک مشت خاورشناس مغرض، هرگز چنین کاری نکرد، بلکه آنان را در اقامه‎ی شعائر دینی خود و اصول مذهب خویش آزاد گزارد.

اگر پیامبر(ص) با یهود خیبر نبرد کرد، از این نظر بود که خیبر و ساکنان آن کانون خطری برای اسلام و آیین توحید بودند و پیوسته با مشرکان، در براندازی حکومت نوبنیاد اسلام همکاری می‎کردند و اگر از آنان جزیه (مالیات مخصوص اقلیّت‎ها) گرفت، برای این بود که آنان از امنیت اسلامی بهره‎مند بودند و حفظ جان و مال آن‎ها برای مسلمانان لازم بود، و طبق محاسبات دقیق، تعداد مالیاتی که هر مسلمان موظف بود، به حکومت اسلامی بپردازد بیشتر از جزیه‎ای بود که دولت اسلام از ملّت‎های یهود و نصاری می‎گرفت.

و اینگونه جانبداری حکومت اسلامی از این ملّت‎های بیگانه به قدری عادلانه بود که یهودیان در برابر این دادگری می‎گفتند: در سایه اینگونه عدل و داد، آسمان‎ها و زمین استوار گردیده است.

سرگذشت فدک

فدک، سرزمین آباد و حاصلخیزی بود که در نزدیکی خیبر قرار داشت و فاصله‎ی آن با مدینه در حدود ۱۴۰ کیلومتر بود که پس از دژهای خیبر، نقطه‎ی اتکاء یهودیان حجاز به شمار می‎رفت. سپاه اسلام، پس از آن‎که یهودیان را در خیبر و وادی القری و تیما درهم شکست، برای پایان دادن به قدرت‎های یهودی در این سرزمین که برای اسلام و مسلمانان کانون خطر و تحریک بر ضدّ اسلام به شمار می‎رفتند، سفیری به نام محیط پیش سران فدک فرستادند. یوشع بن نون که ریاست منطقه را برعهده داشت، صلح و تسلیم را بر نبرد ترجیح داد، و تعهد کرد که نیمی از حاصل فدک را هر سال در اختیار پیامبر اسلام(ص) بگذارد و از این پس، زیر لوای اسلام زندگی کند. همچنین بر ضدّ مسلمانان، دست به توطئه نزند، و حکومت اسلام در برابر این مبلغ، امنیت منطقه آن‎ها را تأمین نماید.

سرزمین‎هایی که در اسلام به وسیله جنگ و قدرت نظامی گرفته می‎شود، متعلّق به عموم مسلمانان است، و اداره‎ی آن به دست فرمانروای اسلام می‎باشد ولی سرزمینی که بدون هجوم نظامی و اعزام نیرو به دست مسلمانان می‎افتد، مربوط به شخص پیامبر(ص) و امامِ پس از وی می‎باشد، و اختیار این نوع سرزمین‎ها با او است، یعنی می‎تواند آن را ببخشد، می‎تواند اجاره دهد یا آن که از این املاک و اموال، نیازمندی‎های مشروع نزدیکان خود را به شکل آبرومندی برطرف سازد.

روی این اساس، پیامبر(ص)، فدک را به دخترگرامی خود حضرت زهرا(س) بخشید تا پس از رحلت پیامبر(ص) خانواده‎اش زندگی آبرومندی داشته باشند و ضمناً منبع درآمدی برای هزینه‎های سنگین مقام و منصب رهبری باشد. محدّثان و مفسّران شیعه و گروهی از دانشمندان سنّی می‎نویسند: وقتی آیه‎ی وَ آتِ ذَا القُرْبی حَقَّهُ وَ الْمِسْکینَ وَابْنَ السَّبیل[۱۴] نازل گردید، پیامبر(ص) دختر خود فاطمه(س) را خواست و فدک را به وی واگذار نمود. البته، این موضوع، یعنی این که این آیه در حق حضرت زهرا(س) و فرزندان وی نازل گردیده، میان علماء اسلام اتفاق نظر است، ولی در این که هنگام نزول این آیه، پیامبر(ص) فدک را به دختر گرامی خود بخشید، میان جامعه دانشمندان شیعه اتفاق نظر وجود دارد و برخی از دانشمندان سنّی نیز با آن موافق می‎باشند.[۱۵]

پس از رحلت پیامبر(ص)، روی اغراض سیاسی، دختر عزیز پیامبر(ص) از ملک خالص خود محروم گردید، و عمال و کارگران او را از آن جا اخراج کردند. او در صدد برآمد که از طریق قانون، حق خود را از دستگاه خلافت باز گیرد، ولی تا آن حضرت زنده بود، حکومت وقت با برگرداندن آن موافقت نکرد. در طول تاریخ خلافت اسلامی، در زمان بنی‎امیّه و بنی عبّاس، چند مورد فدک را به خاندان پیامبر(ص) برگردانده و دوباره پس گرفتند.

عمره‎ی قضاء

مسلمانان پس از امضاء صلح حدیبیّه می‎توانستند یک سال بعد از تاریخ قرارداد، وارد مکّه شوند، و بعد از سه روز اقامت در مکّه و انجام اعمال عُمره، شهر مکّه را ترک گویند. اکنون پس از گذشت یک سال از قرارداد حدیبیّه، وقت آن رسیده بود که مسلمانان از این پیمان بهره‎برداری نمایند و مسلمانان مهاجر، که هفت سال بود از خانه و زندگی خود دور بودند، به وطن خود بازگردند، وقتی پیامبر(ص) اعلام فرمودند کسانی که در سال گذشته از زیارت خانه‎ی خدا محروم گردیده‎اند، آماده‎ی سفر شوند، جنب و جوش بی‎سابقه‎ای در میان آنان پدید آمد، و اشک شوق در چشم‎هایشان حلقه زد. اگر سال گذشته پیامبر(ص) با هزار و سیصد نفر حرکت کرده بود، سال بعد، آمار همراهان آن حضرت به دو هزار نفر رسید.

مسلمانان از میقات، احرام بستند و شصت شتر که علامت قربانی را به گردن داشتند همراه خود برداشته و لبیک گویان با لباس‎های احرام، راه مکّه را پیش گرفتند، این کاروان آن‎چنان شکوه و جلالی داشت که بسیاری از مشرکان را به معنویت و حقیقت اسلام متوجه ساخت.

از آن طرف سردمداران مکّه، درهای شهر را به روی مسلمانان باز کردند، و سران کفر و زیردستان آن‎ها، شهر را تخلیه کرده و در تپّه‎ها و کوه‎های مجاورِ شهر مسکن گزیدند، تا با پیامبر(ص) و یاران او روبرو نشوند و کلیه کارهای آن‎ها را از دور، تحت نظر بگیرند.

پیامبر(ص) در حالی که بر شتر مخصوص خود سوار بود، با دو هزار نفر که دور او را احاطه کرده و صدای لبیک اللّهمّ لبیک آن‎ها در سرتاسر شهر طنین‎انداز بود، وارد مکّه شد. آهنگ دلنواز این جمعیت فشرده، آنچنان جالب بود که تمام مردم مکّه را تحت تأثیر قرار داد و در آن‎ها علاقه و انعطاف خاصّی نسبت به مردم مسلمان ایجاد نمود و در عین حال، رعب و ترس مخصوصی در دل مشرکان پدید آورد.

پیامبر(ص) روی همان شتری که قرار داشت، خانه‎ی خدا را طواف کرد و به عبدالله بن رواحه دستور داد که این دعای خاص را با آهنگ خود تلاوت کند و مردم نیز با او هم‎صدا شوند و آن دعا عبارت است از:

«لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ وَحْدَهُ وَحْدَهُ، صَدَقَّ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ وَ اَعَزَّ جُنْدَهُ وَ هَزَمَ الْاَحْزابَ وَحْدَهُ.[۱۶]»

آن روز تمام مراکز زیارت و محل اعمال عُمره از مسجد و کعبه و صفا و مروه در اختیار مسلمانان بود. هنگام ظهر بلال حبشی که مدّت‎ها در این شهر به جرم مسلمان شدن، مورد شکنجه قرار می‎گرفت، به فرمان پیامبر(ص) ، بالای بام کعبه رفت و اذان گفت. بت‎پرستان و دشمنان توحید، آنچنان ناراحت و دگرگون شدند که صفوان بن امیّه و خالد بن اسید گفتند: شکر خدا را که پدران ما مردند و صدای این غلام حبشی را نشنیدند.

اعمال عمره به پایان رسید؛ مهاجران به خانه‎های خود رفته، از خویشاوندان خود تجدید دیدار نمودند. آنان گروهی از انصار را نیز به عنوان میهمان به خانه‎های خود بردند و از این طریق در صدد جبران خدمات انصار، که در طول هفت سال درباره‎ی مهاجران انجام داده بودند برآمدند.

جنگ موته

در اوایل سال هشتم که در بیشتر نقاط حجاز امنیت نسبی پدید آمده بود، پیامبر(ص) به فکر افتادند که فشار دعوت خود را متوجه مرزنشینان شام کنند و قلوب مردمی را که آن روزها زیر سلطه‎ی قیصر روم به سر می‎بردند، به آیین اسلام متمایل سازند. برای این منظور، حارث بن عمیر را با نامه‎ای روانه‎ی دربار فرمانروای شام نمودند.

فرمانروای مطلق شامات در آن روز، حارث بن ابی مُثْمِر غسّانی بود که به دست نشاندگی از طرف قیصر، در آنجا حکومت می‎کرد. وقتی سفیر پیامبر(ص) وارد شهرهای مرزی شام گردید، شرحبیل که فرماندار سرزمین‎های مرزی بود، از ورود سفیر آگاه گردید و او را در دهکده‎ی موته دستگیر نمود، پس از بازجویی کاملی که از سفیر پیامبر(ص) به عمل آمد، وی اقرار کرد که حامل نامه‎ای از جانب پیامبر اسلام(ص) به فرمانروای مطلق شامات است. فرماندار برخلاف تمام اصول انسانی و جهانی، دستور داد دست و پای سفیر را بسته و او را کشتند.

پیامبر(ص) از کشته شدن سفیر خود سخت ناراحت شده و مسلمانان را به انتقام‎گیری از قاتلان او دعوت نمود.

همزمان با این جریان، در ماه ربیع‎الاول سال هشتم، پیامبر(ص) جمعی را به عنوان سپاه تبلیغ به سرزمین ذات الصلاح روانه فرمود که مردم را به یکتاپرستی دعوت نمایند. مبلغان در منطقه‎ی مورد نظر فرود آمده و با منطق نیرومند و محکم اسلام، آنان را به آیین یکتاپرستی دعوت نمودند. ناگهان با مخالفت شدید مردم روبرو شده و همگی مورد حمله‎ی آنان قرار گرفتند، و سرانجام غیر از یک نفر که با بدن نیمه جان از میان کشته‎ها نجات پیدا کرد، همگی به شهادت رسیدند، و آن یک نفر با بدن مجروح نیمه شب از میان کشته‎ها برخاسته و بالاخره خود را به پیامبر(ص) رسانید و جریان را به عرض رسانید. این دو جریان باعث شد که در ماه جمادی، فرمان جهاد صادر گردد و سیاهی مرکب از سه هزار نفر برای سرکوبی یاغیان و مزاحمان تبلیغ اسلام اعزام شوند.

فرمان جهاد صادر گردید و پیامبر گرامی(ص) شخصاً به لشگرگاه آمده و بیاناتی این چنین ایراد فرمودند:

به نقطه‎ای که سفیر اسلام را کشته‎اند می‎روید و آنان را مجدداً به اسلام و آیین یکتاپرستی دعوت می‎کنید. اگر ایمان آوردند، از انتقام خون سفیر صرفنظر می‎نمایید و در غیر این صورت، از خدا کمک طلبیده و با آنان نبرد می‎کنید، هان ای سربازان اسلام! به نام خدا جهاد کنید، دشمنان خدا و دشمنان خود را که در سرزمین شام به سر می‎برند، ادب نمایید، به راهب و راهبه‎ها که در صومعه‎ها دور از غوغای اجتماع زندگی می‎کنند متعرّض نشوید، لانه‎های شیطان را که در مغز گروهی قرار گرفته با همین شمشیر ویران سازید. زنان و کودکان و پیران فرتوت را مکشید، هرگز نخل و درختی را نبرید و خانه‎ای را ویران ننمایید. هان ای مجاهدان! فرمانده سپاه پسر عمّ من جعفر بن ابی طالب است، اگر او آسیب دید، پرچم را زید بن حارثه بردارد و لشگر را هدایت کند و اگر او کشته شد فرمانده سپاه عبدالله بن رواحه است و اگر او نیز آسیب دید، خود شما شخصی را به عنوان فرمانده برگزینید. سپس دستور حرکت صادر گردید.

از سوی دیگر رومِ آن روز که رشادت و شهامت سربازان اسلام را شنیده بود. وقتی خبر حرکت سپاه اسلام، به دولت روم گزارش داده شد، هرقل پادشاه روم به کمک دست نشانده‎اش در شام عظیم‎ترین و نیرومندترین سپاه را برای مقابله با سه هزار مسلمان آماده نمود. تنها شرحبیل فرمانروای سرزمین شام، صد هزار سرباز از قبایل مختلف شام گرد آورده، برای جلوگیری از پیشروی سربازان اسلام به مرزهای کشور روانه ساخت، حتی قیصر روم نیز با صد هزار سرباز از روم حرکت کرده، و در مآب که یکی از شهرهای بلقا است، فرود آمد و در آنجا به عنوان ذخیره و نیروی امدادی توقف کرد.

مسلمانان پس از ورود به مرزهای شام، از آمادگی دشمن و قدرت نظامی او آگاه شدند، فوراً برای نحوه‎ی مبارزه، شورای نظامی تشکیل دادند. گروهی گفتند: جریان را به وسیله نامه به پیامبر(ص) اطلاع دهیم و از حضرتش کسب تکلیف کنیم. این نظر نزدیک بود تصویب شود که عبدالله بن رواحه (همان مردی که در ردیف سوم فرماندهی قرار گرفته و موقع خروج از مدینه از خداوند شهادت طلبیده بود) برخاست و خطابه‎ی آتشینی ایراد کرد و چنین گفت: به خدا سوگند هرگز ما با فزونی افراد و فزونی سلاح و زیادی اسب با دشمن نبرد نمی‎کردیم، ما در پرتو اعتقاد و ایمان که خدا ما را به آن گرامی داشته است، با دشمن روبرو می‎شدیم، برخیزید به راه خود ادامه دهید، نبرد را آغاز کنید، به خاطر بیاورید که ما در جنگ بدر دو اسب و در روز اُحد یک اسب بیشتر نداشتیم. در این نبرد در انتظار یکی از دو سرنوشت هستیم، یا بر آن‎ها پیروز می‎شویم و این همان وعده‎ای است که خدا و رسول او به ما داده‎اند و برای این وعده خلافی نیست، و یا به شهادت می‎رسیم و در این صورت به برادران خود ملحق می‎شویم.

این خطابه روح جهاد را در سپاه اسلام تقویت کرد و آنان به حرکت خود ادامه دادند.

هر دو سپاه در نقطه‎ای به نام شارف با هم روبرو شدند، ولی روی مصالح نظامی، سپاه اسلام مقداری عقب‎نشینی کرد و در سرزمین موته فرود آمد.

جعفر بن ابیطالب، فرمانده لشگر، سربازان را به قسمت‎های مختلفی تقسیم نمود و رجزهای حماسی را توأم با حمله به دشمن شروع کرد، ولی ناگهان خود را در محاصره‎ی دشمن دید و وقتی شهادت خود را قطعی دانست، برای اینکه دشمن از اسب وی استفاده نکند و نیز به دشمن بفهماند که آخرین پیوند خود را با جهان مادی قطع نموده است، از اسب فرود آمد و ضربتی بر آن وارد ساخت و آن را از حرکت بازداشت و به دفاع و حمله خود ادامه داد. در این اثناء، دست راست او قطع گردید. او برای اینکه پرچم پیامبر(ص) به زمین نیافتد، پرچم را به دست چپ گرفت، وقتی دست چپ او را نیز قطع کردند با بازوان خود پرچم را نگاه داشت و سرانجام با بیش از هشتاد زخم، روی خاک‎ها افتاد و جان سپرد.

آنگاه نوبت معاون یکم «زید بن حارثه» فرا رسید، او پرچم را به دوش گرفت و با شهامت کم نظیری انجام وظیفه کرد و بر اثر ضربات نیزه‎ها جان سپرد. معاون دوم «عبدالله بن رواحه» پرچم را به دست گرفت و بر اسب خود سوار شد و اشعار حماسی خود را سرود، در اثناء نبرد، گرسنگی سخت بر او فشار آورده بود، لقمه‎ی نانی به دست او دادند که گرسنگی را برطرف کند، هنوز چیزی از آن نخورده بود که صدای هجوم سیل‎آسای دشمن به گوش او رسید، لقمه را انداخت و خود را به دشمن نزدیک ساخت و جنگ کرد تا کشته شد.

سرگردانی سپاه اسلام

پس از کشته شدن سه فرمانده که به دستور پیامبر(ص) نصب شده بودند، چون پیامبر(ص) فرماندهی بعدی را به عهده خود سربازان گذاشته بود، ثابت بن اقوم پرچم را برداشته رو به سربازان نمود و گفت: برای خود فرماندهی انتخاب کنید! همگی گفتند: تو فرمانده ما باش. وی گفت: من هرگز این کار را نمی‎پذیرم، دیگری را انتخاب کنید. سپس خود ثابت و مسلمانان، خالد بن ولید را که تازه اسلام آورده بود و در میان سپاه اسلام حضور داشت، به فرماندهی انتخاب کردند.

فرمانده جدید، چون دید مسلمانان گرفتار وحشت شده‎اند، تاکتیک جدیدی به کار برد. نیمه شب که همه جا تاریک بود دستور نقل و انتقال سربازان، آن هم با سر و صدا داد. میمنه را به میسره و میسره را به جای میمنه و صف مقدم را به قلب لشگر برد، و این انتقال تا سپیدی صبح ادامه داشت، دستور داد گروهی از مسلمانان به نقطه دوری رفته و اول سپیده‎ی صبح با شعار لا اِلهَ اِلاّ الله به مسلمانان بپیوندند.

این عمل برای این بود که به سپاه مقابل وانمود کنند نیروی جدیدی برای مسلمانان آمده و افرادی تازه نفس وارد معرکه شده‎اند. اتفاقاً همین مطلب باعث شد که سپاه روم چنان برداشتی را داشته باشند و چون فرمانده ارتش روم نیز به دست مسلمانان کشته شده بود، سپاه روم نظم خود را از دست داد و سکوت و آرامش نسبی پیدا کرد، و مسلمانان نیز از فرصت استفاده کرده به آرامی معرکه را رها کرده و به وطن بازگشتند.[۱۷]

پیامبر(ص) در مرگ جعفر سخت گریست

پیامبر(ص) از شنیدن خبر شهادت جعفر بن ابیطالب، سخت گریستند و برای این که همسر وی (اسماء بنت عمیس) را از وفات شوهر آگاه سازند و تسلیتی نیز به وی گفته باشند، به خانه او رفتند، و رو به اسماء کرده فرمودند: فرزندان من کجا هستند؟ اسماء فرزندان جعفر را که عبارت بودند از عبدالله و عون و محمّد، به خدمت پیامبر(ص) آورد، اسماء از ابراز علاقه شدید پیامبر(ص) به فرزندانش، موضوع را دریافته، عرض کرد: گویا فرزندان من یتیم شده‎اند، زیرا شما با آنان مانند یتیمان رفتار می‎نمایید. در این لحظه، پیامبر(ص) سخت گریست به طوری که دانه‎های اشک از محاسن آن حضرت می‎ریخت. سپس پیامبر(ص) به دخترش حضرت فاطمه(س) دستور داد غذایی تهیّه نموده تا سه روز از خانواده جعفر پذیرایی نماید. داغ جعفر و زید بن حارثه در دل پیامبر(ص) اثر گذاشت و هر گاه تجدید خاطره می‎شد بر آن‎ها زیاد می‎گریست.[۱۸]

 

پی نوشتها:
۱. تفسیر قمی، ج ۲، ص ۱۸۱ـ۱۷۶.
۲. احقاق الحق «شوشتری»، ج ۲۰، ص ۶۲۵.
۳. المواقف «عضدالدین ایجی»، ص ۶۱۷.
۴. سوره فتح، آیه ۱۸.
۵. زادالمعاد «ابن قیم جوزی»، ج ۱، ص ۳۸۲.
۶. البدایۀ و النهایۀ «ابن کثیر»، ج ۴، ص ۱۶۹ـ۱۶۸.
۷. السیرۀ الحلبیه «ابوالفرج حلبی»، ج ۳، ص ۴۰ـ۳۹.
۸. جوامع السیرۀ النبویۀ «ابن خرم اندلسی»، ص ۱۶۷.
۹. سوره ممتحنه، آیه ۱۰.
۱۰. البدایۀ والنهایۀ «ابن کثیر»، ج ۴، ص ۲۶۹.
۱۱. البدایۀ والنهایۀ «ابن کثیر»، ج ۴، ص ۲۷۰.
۱۲. مسند احمد بن حنبل، ج ۴، ص ۵۲ـ۵۱.
۱۳. السیرۀ النبویۀ «ابن هشام»، ج۲، ص ۳۳۷.
۱۴. سوره‎ی اسراء، آیه‎ی ۲۶.
۱۵. درّ المنثور «سیوطی»، ج ۴، ص ۱۷۷.
۱۶. السیرۀ الحلبیۀ «ابوالفرج حلبی»، ج ۳، ص ۹۴.
۱۷. طبقات الکبری «ابن سعد»، ج ۲، ص ۹۹.
۱۸.السیرۀ النبویۀ «ابن هشام»، ج ۲، ص ۳۸۰.

ثبت دیدگاه

دیدگاهها بسته است.