حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

یکشنبه, ۱۶ شهریور , ۱۴۰۴ Sunday, 7 September , 2025 ساعت تعداد کل نوشته ها : 3752 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد اعضا : 1 تعداد دیدگاهها : 104×
04 بهمن 1398 - 1:02
شناسه : 32068
بازدید 97
2

صحنه میدان اُحد یکی از زیباترین صحنه‎های جانبازی و فداکاری در راه حق و مراکز عشق به حقیقت و ایثار و از خودگذشتگی است. خاطرات آموزنده مسلمانان در این جنگ بسیار شگفت‎انگیز و پرجاذبه است. ازدواج حضرت فاطمه(س) بانوی بانوان جهان، حضرت فاطمه(س) از نظر رشد جسمانی به حدّ ازدواج رسیده و برای تشکیل زندگی […]

ارسال توسط :
پ
پ

صحنه میدان اُحد یکی از زیباترین صحنه‎های جانبازی و فداکاری در راه حق و مراکز عشق به حقیقت و ایثار و از خودگذشتگی است. خاطرات آموزنده مسلمانان در این جنگ بسیار شگفت‎انگیز و پرجاذبه است.

ازدواج حضرت فاطمه(س)

بانوی بانوان جهان، حضرت فاطمه(س) از نظر رشد جسمانی به حدّ ازدواج رسیده و برای تشکیل زندگی مستقل با یک همسر هم‎شأن و هم کفو خود آمادگی داشتند. بزرگان عرب از این مطلب با خبر بودند، و هر کدام آن‎ها سعی کردند از تمامی امکانات خود برای جلب نظر پیامبر(ص) و رضایت آن بزرگوار استفاده کنند. غافل از اینکه حضرت فاطمه(س) یک زن معمولی نبودند، بلکه یک انسان فوق‎العاده در حدّ عصمت بودند، بنابراین هر مردی شایستگی همسری با آن بزرگوار را نداشت.

خواستگاران یکی پس از دیگری به حضور پیامبر(ص) می‎رسیدند و از آن حضرت تقاضا می‎کردند پیام آن‎ها را به فاطمه(س) برساند تا شاید آن بزرگوار یکی از آن‎ها را برگزیند. ولی در برابر خواسته‎های مکرّر آنان پاسخ پیامبر(ص) این بود که: ازدواج فاطمه(س) باید به فرمان خدا صورت بگیرد و آن بزرگوار با این پوزش تا حدّی پرده از چهره حقیقت برمی‎داشت. اصحاب پیامبر(ص) فهمیدند که جریان ازدواج فاطمه(س) آنقدر هم سهل نیست که آنان خیال می‎کردند که هر فردی بتواند بدین شرف مشرف گردد. باتوجه به این نکته اصحاب پیامبر(ص) فکر می‎کردند تنها شخصی که بتواند در این جهت گام بردارد و تقاضای او مورد قبول پیامبر(ص) قرار گیرد حضرت علی(ع) خواهد بود. برای امتحان علی(ع) را تشویق کردند که از دختر پیامبر(ص) خواستگاری کند. علی(ع) هم از صمیم قلب با این مطلب موافق بود. فقط در پی فرصتی می‎گشت تا شرایط برای خواستگاری فراهم گردد.

امیر مؤمنان(ع) شخصاً به محضر رسول خدا(ص) شرفیاب گردید، حجب و حیا سراسر بدن او را فراگرفته بود. سر به زیر افکند. گویا می‎خواهد مطلبی را بگوید، ولی شرم مانع از گفتن آن است پیامبر گرامی اسلام(ص) او را وادار به سخن گفتن کرد. او با اداء چند جمله توانست مقصود خود را بفهماند، این نوع خواستگاری نشانه‎ی اخلاص و صمیمیت است.

پیامبر(ص) تقاضای علی(ع) را اجابت کرد و فرمود شما مقداری صبر کنید تا من این موضوع را با دخترم در میان بگذارم، وقتی مطلب را به دختر خود فرمود، سکوت، سراپای زهرا(س) را فرا گرفت، پیامبر(ص) برخاست و فرمود، «اللهُ اَکبَر سُکوتُها اِقرارُها»، یعنی: «همین که زهرا(س) سکوت کرد این سکوت نشانه قبول کردن است» از سوی دیگر دارایی علی(ع) آن روز جز یک شمشیر و زره چیز دیگری نبود. علی(ع) مأمور شد که زره خود را بفروشد و مقدمات و مخارج عروسی را فراهم آورد. او با کمال صمیمیت زره خود را فروخت و پول آن را خدمت رسول خدا(ص) آورد. پیامبر(ص) مشتی از آن را بدون آنکه بشمارد به بلال داد که برای زهرا(س) مقداری عطر بخرد، و باقیمانده را در اختیار ابی‎بکر و عمار گذارد، تا از بازار مدینه برای داماد و عروس، لوازم زندگی تهیه کنند. آنان به دستور پیامبر(ص) به بازار رفتند و اشیاء زیر را که در حقیقت جهاز زهرا(س) بود خریداری کردند و به محضر پیامبر(ص) آوردند.

صورت جهیزیه دختر پیامبر(ص):

۱ـ پیراهنی که به هفت درّهم خریداری شده بود.
۲ـ روسری یا «مقنعه» که قیمت آن یک درهم بود.
۳ـ ملافه مشکی که تمام بدن را کفایت نمی‎کرد.
۴ـ یک عدد تخت که از چوب و لیف خرما ساخته بودند.
۵ـ دو عدد تشک از کتان مصری که یکی پشمی و دیگری از لیف خرما پر شده بود.
۶ـ چهار عدد بالش که دو تای آن از پشم و دو تای دیگر از لیف خرما پر شده بود.
۷ـ پرده
۸ ـ یک قطعه حصیر به عنوان فرش اطاق
۹ـ دستاس، جهت آسیاب آرد کردن گندم
۱۰ـ مشک آب که از پوست ساخته شده بود.
۱۱ـ کاسه‎ی چوبی
۱۲ـ ظرف پوستی برای آب
۱۳ـ کوزه سبز رنگ
۱۴ـ دو سه کوزه‎ی دیگر
۱۵ـ دو بازوبند نقره‎ای
۱۶ـ یک ظرف مسی
وقتی چشم پیامبر(ص) به جهاز دخترش افتاد فرمود خداوندا زندگی را بر گروهی که بیشتر ظروف آن‎ها از گل «سفال» است مبارک گردان.[۱]

مهریه دختر پیامبر(ص) که بعدها «مهر السّنه» نامیده شد، عبارتست از پانصد درهم نقره؛ و این ازدواج برای تمام زن و مرد مسلمان سرمشق است، برای دختران و پسرانی که از بار سنگین مهریه می‎نالند و گاهی به همین جهت یا به خاطر نداشتن جهیزیه از ازدواج منصرف می‎شوند.

مراسم عروسی

پس از تهیه جهیزیه، قرار شد گروهی را برای مجلس ولیمه دعوت کنند، حضرت علی(ع) به افتخار همسر گرامی خود ولیمه‎ای ترتیب داد. پس از صرف غذا، رسول گرامی(ص) فاطمه(س) را به حضور خود طلبید، فاطمه(س) در حالی که شرم و حیا سراسر وجود او را فراگرفته بود، شرفیاب محضر پیامبر(ص) گردید. عرق حجب و خجالت از پیشانی او می‎ریخت. وقتی چشم او به پیامبر(ص) افتاد پای او لغزید و نزدیک بود به زمین بخورد. پیامبر(ص) دست دختر گرامی خود را گرفت. آنگاه روبندش را باز کرد، دست عروس را به دست داماد نهاد، و فرمود: یا علی خداوند ازدواج با دختر پیامبر(ص) را بر تو مبارک کند. فاطمه(س) بهترین همسر برای تو است. سپس رو به فاطمه(س) کرد و فرمود: فاطمه بهترین شوهر برای تو علی(ع) است.

در این موقع بنا به گفته‎ی برخی، به زنان مهاجر و انصار دستور داد که دور شتر حامل حضرت زهرا(س) را بگیرند و به خانه شوهر برسانند. شیرین‎تر از همه لحظه‎ای بود که داماد و عروس به حجله رفتند، در حالی که هر دو از کثرت شرم به زمین می‎نگریستند. پیامبر(ص) وارد شد. ظرف آبی به دست گرفت، و به عنوان تفاُل بر سر و بر اطراف بدن دختر پاشید، زیرا آب مایه‎ی حیات است و در حق هر دو دعا فرمود:

پروردگارا این دختر من و محبوب‎ترین مردم نزد من است، پروردگارا، علی(ع) نیز گرامی‎ترین مسلمانان نزد من است خداوندا رشته محبّت آن دو را استوار فرما…[۲]

در اینجا برای اداء حق دختر پیامبر(ص) به حدیث زیر توجه کنید…

انس بن مالک می‎گوید: پیامبر(ص) شش ماه تمام هنگام طلوع فجر از خانه بیرون می‎آمد و رهسپار مسجد می‎گشت و مرتب در آن هنگام مقابل در خانه فاطمه(س) می‎ایستاد، و می‎فرمود:

«اهل بیت من به یاد نماز باشید خداوند می‎خواهد از شما اهل بیت همه گونه پلیدی را دور کند.[۳]»

غزوه اُحُد، در دامنه‎ی کوه اُحُد

سال سوم هجرت حوادث بزرگی را دربرداشت. از جمله چند غزوه که مهم‎ترین آن‎ها غزوه اُحد بود. پس از جنگ بدر و تحمل تلفات و خسارت‎های جنگ بدر از سوی قریش، بعد از مدتی صفوان بن‎امیّه و عکرمه فرزندان ابوجهل به ابوسفیان پیشنهاد کردند چون سران قریش و دلاوران ما در راه حفاظت کاروان تجارتی مکّه کشته شدند، هر فردی که در آن کاروان مال‎التجاره‎ای داشته باید مبلغی به عنوان تأمین هزینه‎ی جنگ بپردازد. این پیشنهاد مورد تصویب ابوسفیان واقع شد و فوراً عملی گردید.

عمر و عاص و چند نفر دیگر مأمور شدند که در میان قبیله‎های کنانه و ثقیف گردش کنند، و از آن‎ها کمک بگیرند، و دلاوران آن‎ها را با وسائل گوناگون برای نبرد با محمّد(ص) دعوت نمایند، تا بدین ترتیب ارتشی که نفرات آن‎ها چهار هزار نفر بود برای جنگ آماده سازند.

البته این تعداد، شماره مردانی بود که در این نبرد شرکت کردند، ولی برخلاف رسم گذشته عرب که هیچگاه زنان و دختران خود را در جنگ شرکت نمی‎دادند، در این جنگ تعداد قابل توجهی از زنان را نیز همراه آوردند، نقش زنان در این جنگ طبل زدن و شعر خواندن و تهییج و تشویق مردان برای گرفتن انتقام بود، و از سوی دیگر فلسفه‎ی اصلی شرکت دادن آنان این بود که راه فرار را به روی جنگجویان ببندند زیرا فرار از نبرد، توأم با اسیر گشتن دختران و زنان آن‎ها بود و عنصر با شهامت عرب به این خواری تن در نمی‎دهد.

گزارش نقشه‎ی قریش به پیامبر(ص)

عباس، عموی پیامبر(ص)، طی یک گزارش مخفیانه با مهر و امضاء خود، پیامبر(ص) را از برنامه‎ی قریش آگاه سخت. قاصد، هنگامی نامه را به آن حضرت رساند که در باغ‎های خارج شهر مدینه بودند. او پس از عرض ادب، نامه سربسته را به دست حضرت داد پیامبر(ص) نامه را خواند، ولی مضمون آن را به یاران خود نفرمود. (علامه مجلسی از امام صادق(ع) نقل می‎کند که پیامبر گرامی(ص) خط نمی‎نوشت ولی نامه می‎خواند.)[۴] حضرت پس از مراجعه به شهر، نامه را برای همه خواندند.

حرکت قریش

ارتش قریش به سوی مدینه حرکت کرد، و در بین راه به محلی به نام ابواء که مادر پیامبر(ص) آمنه، در آنجا دفن شده است، رسید. جوانان سبکسر قریش اصرار ورزیدند که قبر مادر پیامبر(ص) را بشکافند و جسد او را بیرون بیاورند، ولی دوراندیشان آن‎ها این عمل را سخت تقبیح کردند، و افزودند که ممکن است این عمل بعدها مرسوم شود و نسبت به قبرهای مردگان ما چنین کاری را انجام دهند.

پیامبر(ص) شب پنجشنبه پنجم ماه شوال سال سوم هجرت برای کسب خبر انس و یونس فرزندان فضاله را بیرون مدینه فرستاد تا او را از اخبار قریش آگاه سازند. آن دو نفر خبر آوردند که سپاه قریش نزدیک مدینه است، و مرکب‎های خود را برای چرا در کشتزارهای مدینه رها کرده‎اند. از این جهت سران اوس و خزرج شب را با اسلحه در مسجد به سر بردند، تا مبادا قریش با حمله‎ی شبانه آسیب به پیامبر(ص) برسانند، و بدین ترتیب از خانه پیامبر(ص) و دروازه‎های شهر حفاظت کردند تا روز روشن فرا رسد و تکلیف آن‎ها از نظر تاکتیک جنگی معین گردد.

ارتش قریش هنگامی که به نزدیکی مدینه رسید راه خود را کج کرد و در شمال مدینه در وادی عقیق در دامنه‎ی کوه اُحد مستقر گردید. این نقطه بر اثر نبودن نخلستان و هموار بودن زمین، برای هرگونه فعالیّت‎های نظامی آماده بود، نیروهای قریش، عصر روز پنجشنبه پنجم شوال سال سوم هجری در دامنه‎ی کوه اُحد پیاده شدند.

شورای نظامی

پیامبر(ص) روز جمعه در انجمن بزرگی که افسران و سربازان دلیر ارتش اسلام در آنجا گرد آمده بودند، با ندای رسا فرمود: «اُشیرُوا اِلَیَّ» یعنی نظرات خود را در دفاع از حیثیت و حریم اسلام در برابر دشمنان بیان کنید.

نظرات مسلمانان در دفاع مختلف بود. برخی نظر دادند در مدینه بمانند، و اطراف مدینه را حصار بکشند، وقتی دشمن به شهر حمله کرد آن‎ها از درون دفاع کنند. و برخی دیگر نظر دادند باید از شهر بیرون رفت، و مردانه با دشمن جنگید، طرفدار نظر دوم افرادی همچون حضرت حمزه عموی پیامبر(ص) بودند، حمزه گفت به خدایی که قرآن نازل کرده است امروز غذا نخواهم خورد تا آن که در بیرون شهر با دشمن نبرد کنم. پیامبر(ص) نیز پس از توجه و آگاهی از نظر اکثریت قاطع مسلمانان، سرانجام شیوه‎ی دوم را انتخاب فرمودند.

حرکت پیامبر(ص)

پیامبر(ص) پس از تعیین شیوه‎ی دفاع، وارد خانه شد، زره پوشیدند، و شمشیر حمایل کردند و سپری به پشت انداختند و کمانی به شانه آویختند، و نیزه‎ای در دست از خانه بیرون آمدند. مسلمانان از دیدن این منظره سخت تکان خوردند، و سعی کردند هر چه زودتر به پیروی از آن بزرگوار لباس رزم پوشند و آماده‎ی حرکت شوند. پیامبر(ص) نماز جمعه را خواندند، و با لشگری که بالغ بر هزار نفر بود، مدینه را به قصد احد ترک نمودند. نوجوانان مدینه با شور و شوق زیاد به پیامبر(ص) فشار آوردند که به آنان اجازه شرکت در جنگ بدهند، ولی چون سنّ آنان مناسب نبود حضرت نپذیرفتند. تنها دو نفر از آن‎ها، با اینکه سنّشان کمتر از پانزده سال بود ولی در تیراندازی مهارت داشتند، از پیامبر(ص) اجازه شرکت در نبرد پیدا کردند.

عشق به شهادت و پاکبازی

صحنه میدان اُحد یکی از زیباترین صحنه‎های جانبازی و فداکاری در راه حق و مراکز عشق به حقیقت و ایثار و از خودگذشتگی است. خاطرات آموزنده مسلمانان در این جنگ بسیار شگفت‎انگیز و پرجاذبه است. اینک به برخی از آن خاطرات اشاره می‎کنیم.

۱ـ عمر و بن جموحِ قد خمیده‎ای که یک پای او قبلاً آسیب دیده بود، چهار جوان نیرومند خود را روانه‎ی میدان نبرد کرد، در عین حال با همه‎ی ناتوانی و ضعف، خودش نیز تصمیم گرفت در صحنه‎ی احد شرکت کند. نزدیکان وی با این تصمیم مخالفت کردند، به این دلیل که قوانین نظامی اسلام هرگونه تکلیف را از دوش او برداشته است. ولی سخنان آنان پیرمرد را قانع نساخت، و شخصاً خدمت پیامبر(ص) رسید. عرض کرد: خویشانم مرا از شرکت در جهاد بازمی‎دارند، ولی من آرزوی شهادت دارم. می‎خواهم به سوی بهشت پرواز کنم. پیامبر(ص) در پاسخ فرمود: خدا تو را معذور شمرده و تکلیفی متوجه‎ات نیست، او اصرار کرد و التماس نمود. پیامبر(ص) در حالی که بستگانش او را احاطه کرده بودند، رو به خویشان وی کرد، و فرمود: مانع نشوید تا در راه اسلام شربت شهادت بنوشد. او خانه را ترک کرد در حالی که موقع بیرون آمدن می‎گفت: خدایا توفیق ده در راه تو کشته شوم و به سوی خانه‎ام باز نگردان.[۵]

۲ـ حنظله، فرزند ابو عامر، پدرش از دشمنان پیامبر(ص) و پایه‎گذار مسجد ضرار است که در بیان حوادث سال نهم هجرت به جریان آن اشاره خواهد شد و در جنگ احد جزء لشگر کفر و ارتش قریش است. اما حنظله، جوان بیست و چهار ساله‎ی مسلمان، با اینکه پدرش در لشگر مقابل آماده‎ی نبرد با مسلمانان بود، خودش جزء سربازان آماده به خدمت سپاه اسلام است. ولی همان روزی که قرار بود سپاه اسلام حرکت کند، روزی بود که حنظله می‎بایست با دختر عبدالله ابی که از بزرگان قبیله‎ی اوس بود ازدواج کند، و ناچار بود که مراسم زفاف را همان شب انجام دهد. به حضور پیامبر اسلام(ص) مشرف شد، تا از آن حضرت اجازه بگیرد که شب در مدینه بماند و فردا صبح اول وقت خود را در صحنه‎ی نبرد اُحد به ارتش اسلام معرّفی کند.

به فرموده‎ی مرحوم مجلسی آیه زیر درباره‎ی وی نازل گردیده است:[۶]

«افراد با ایمان کسانی هستند که به خداوند و پیامبر او ایمان آورده اند. هنگامی که برای کار عمومی با او (پیامبر) اجتماع کنند، تا از او اجازه نگیرند از او جدا نمی‎شوند.

کسانی که از تو (پیامبر) اجازه می‎گیرند افرادی هستند که برای کار عمومی با او (پیامبر) اجتماع کنند، تا از او اجازه نگیرند از او جدا نمی‎شوند. کسانی که از تو (پیامبر) اجازه می‎گیرند افرادی هستند که به خداوند و رسول او ایمان آورده‎اند. هرگاه «مؤمنی» برای کارهای خصوصی اجازه گرفت، به هر کس که خواستی اجازه بده.[۷]»

پیامبر(ص) یک شب برای انجام مراسم عروسی به او اجازه داد. بامداد آن روز، حنظله به دلیل نبودن آب پیش از آن که غسل جنابت کند، به سوی میدان شتافت. وقتی خواست از در منزل بیرون آید، اشک در دیدگان نوعروس که یک شب بیشتر از ازدواجش نگذشته بود، حلقه زد. دست در گردن شوهر خود افکند و درخواست نمود چند دقیقه صبر کند، او چهار نفر مرد که روی داشتن عذر در مدینه مانده بودند را گواه گرفت، که دیشب مراسم عروسی او انجام شده است. حنظله از منزل بیرون رفت، عروس رو به آن چهار نفر نمود و گفت دیشب در خواب دیدم که آسمان شکافت، و شوهرم داخل آن گردید، و سپس شکاف به هم آمد. من از این رؤیا احساس می‎کنم که شوهرم به شهادت خواهد رسید.

از سوی دیگر حنظله وارد سپاه شد، در گیرودار جنگ و هنگام داغ شدن نبرد حنظله در برابر حمله‎ی مشرکین از پا درآمد، و نقش بر زمین شد. پیامبر گرامی(ص) فرمود: من مشاهده کردم که فرشتگان، حنظله را غسل می‎دادند، و بدین جهت او را غسیل الملائکه می‎گفتند.

شخصیّت حنظله چنان بود که ابوسفیان سردمدار سپاه کفر فریاد زد که اگر مسلمانان در جنگ بدر پسر مرا که نامش «حنظله» بود کشتند، من در جنگ اُحد نیز حنظله مسلمانان را کشتم.

صف‎آرایی دو لشگر

صبح روز هفتم شوال سال سوم هجرت، نیروهای اسلام در برابر نیروی مهاجم و متجاوز قریش صف‎آرایی کردند. ارتش اسلام نقطه‎ای را اردوگاه قرار داد که از پشت سر به یک مانع طبیعی یعنی کوه اُحد محدود می‎گشت، ولی در وسط کوه اُحد شکاف و بریدگی خاصی وجود داشت که احتمال می‎رفت دشمن کوه اُحد را دور بزند و از وسط آن شکاف از پشت اردوگاه مسلمین حمله کند.

پیامبر(ص) برای پیشگیری از این خطر، دو دسته تیرانداز را روی تپه‎ای مستقر ساخت، و به فرمانده آن‎ها عبدالله بن جبیر چنین فرمود:

شما با پرتاب کردن تیر، دشمن را برانید، نگذارید از پشت سر وارد جبهه گردند، و ما را غافلگیر سازند. ما در نبرد خواه غالب باشیم یا مغلوب، شما این نقطه را خالی مگذارید.[۸]

و سپس به تنظیم صفوف پرداخت. و در حالی که پیاده راه می‎رفت صفوف را منظم می‎کرد و جایگاه هر افسری را معیّن می‎نمود. دسته‎ای را مقدم و گروهی را مؤخر می‎ساخت. او به قدری در تنظیم صفوف دقت می‎کرد که هرگاه شانه سربازی جلوتر بود فوراً او را به عقب می‎برد.

نبرد آغاز می‎شود

جنگ به وسیله ابو عامر، که از فراریان مدینه بود آغاز گردید او از قبیله‎ی اوس بود که بر اثر مخالفت با اسلام از مدینه به مکّه پناهنده شده بود، و پانزده نفر از اوسیان نیز با او همراه بودند. ابو عامر تصور می‎کرد که اگر اوسیان او را ببینند دست از یاری پیامبر(ص) برمی‎دارند از این رو در این راه پیشقدم شد. ولی وقتی با مسلمانان روبرو گردید با طعن و بدگویی ایشان مواجه شد، و پس از جنگ مختصری از جبهه دوری گزید.

از شیوه‎های قریش در این جنگ همراه آوردن زنان و دختران بود، که در صحنه‎ی نبرد با آوازخوانی و عشوه‎گری تلاش می‎کردند سربازان و جنگجویان را در نبرد با مسلمین بیشتر تحریک نمایند. به این عنوان که حتماً پس از پیروزی آن‎ها را کامروا خواهند نمود. ولی چیزی نگذشت که در پرتو جانبازی سرداران رشید اسلام مانند علی(ع) وحمزه و ابودجانه و زبیر و… لشگر قریش اسلحه و غنائم خود را زمین نهاده و با فضاحت عجیبی پا به فرار گزاردند، و افتخاری بر افتخارات سربازان اسلام افزوده شد.

شکست پس از پیروزی

ما در تشریح اوضاع جغرافیایی اُحد این نکته را یادآوری نمودیم که در وسط کوه اُحد شکاف و بریدگی خاصی قرار داشت، و پیامبر(ص) نگهبانی درّه‎ی پشت جبهه را به پنجاه نفر تیرانداز به ریاست عبدالله جبیر سپرد، و به فرمانده آن‎ها دستور داده بود که با پرتاب کردن تیر از عبور دشمن از شکاف کوه جلوگیری کنند، و هیچگاه این نقطه را خالی نگذارند، خواه مغلوب شدند و خواه غالب.

در آن لحظه که ارتش قریش سلاح و متاع خود را در میدان به زمین گزارد و برای حفظ جان خود فراری شد، گروه انگشت‎شماری از سرداران ارتش اسلام، که بیعت خود را براساس بذل جان نهاده بودند، به تعقیب دشمن در خارج از میدان نبرد پرداختند. اما بیشتر مسلمانان از تعقیب دشمن صرفنظر کردند، و سلاح به زمین نهادند و به جمع‎آوری غنائم پرداختند. نگهبانان درّه‎ی پشت جبهه نیز با خود گفتند. توقف ما در اینجا بی‎فایده است. ما نیز باید در گردآوری غنائم شرکت کنیم. فرمانده آن‎ها گفت: رسول خدا(ص) دستور داده است که ما از این جا حرکت نکنیم خواه ارتش اسلام فاتح باشد یا مغلوب. ولی چهل نفر از آن جمعیت در برابر فرمانده مقاومت به خرج دادند و گفتند منظور پیامبر(ص) نگهبانی درّه‎ در حال جنگ بوده و حالا جنگ تمام شده و توقف ما بی‎ثمر است. و تنها ده نفر در آنجا باقی ماندند.

از سوی دیگر خالد بن ولید و عکرمـۀ بن ابی جهل از فرماندهان شجاع سپاه دشمن، که نقش کلیدی این درّه را در پیروزی مسلمانان می‎دانستند با اینکه شکست خورده بودند ولی به فکر جبران شکست بودند که ناگهان با خالی شدن درّه روبرو شدند. تعداد کمی از سربازان خود را مسلّح نمودند و از آن درّه از پشت به مسلمانان حمله کردند. ده سربازی که نگهبان درّه بودند کشته شدند، و دشمن از طریق درّه با ارتش اسلام روبرو شد، مسلمانانی که جنگ را تمام شده فرض کرده و سلاح‎ها را زمین گذاشته بودند، به محاصره سربازان خالد درآمدند، خالد بلافاصله ارتش شکست خورده قریش را که در حال فرار بودند، برای همکاری دعوت نمود. چیزی نگذشت که ارتش قریش به میدان بازگشتند، و از پیش رو و پشت سر سربازان اسلام را احاطه کردند و مجدداً نبرد میان آنان آغاز شد.

هرج و مرج بی‎سابقه و شگفت‎آوری در ارتش اسلام به وجود آمد. مسلمانان چاره ندیدند جز اینکه به صورت دسته‎های پراکنده، به دفاع بپردازند. ولی چون رشته فرماندهی از هم گسیخته شده بود، سربازان اسلام نتوانستند در این دفاع موفقیّتی به دست آورند. بلکه تلفات سنگینی بر آنان وارد آمد، و چند سرباز مسلمان نیز بدون توجه به دست سایر سربازان مسلمان کشته شدند.

از سوی دیگر، یکی از رزمندگان قریش یا به احتمال اینکه پیامبر(ص) کشته شده و یا به خاطر تضعیف روحیه مسلمانان، فریاد زد:

«اَلا قَدْ قُتِلَ مُحَمَّدٌ اَلا قَدْ قُتِلَ مُحَمَّدٌ» «یعنی توجه کنید، محمّد کشته شد.»

این خبر نادرست، همزمان هم در تقویت روحیه دشمن و هم در تضعیف روحیه سپاه اسلام، کاملاً مؤثر بود. به طوری که عده زیادی از سربازان اسلام پا به فرار گذاشتند، و صحنه نبرد را خالی کردند.

ابن هشام، سیره نویس بزرگ اسلامی، چنین می‎نویسد: انس به نضر، عموی انس بن مالک می‎گوید: موقعی که ارتش اسلام تحت فشار قرار گرفت و خبر مرگ پیامبر(ص) در میدان منتشر گردید، بیشتر مسلمانان به فکر جان خود افتادند، و هر کس به گوشه‎ای پناه برد. او می‎گوید: دیدم دسته‎ای از مهاجر و انصار، که میان آن‎ها عمر بن خطاب و طلحـۀ بن عبیدالله بود، در گوشه‎ای نشسته‎اند و به فکر خود هستند. من با لحن اعتراض‎آمیزی به آن‎ها گفتم: چرا اینجا نشسته‎اید؟ در جواب گفتند: پیامبر(ص) کشته شده است، دیگر نبرد فایده ندارد، من به آن‎ها گفتم اگر پیامبر(ص) کشته شده است، دیگر زندگی سودی ندارد برخیزید در آن راهی که او کشته شده شما نیز شهید شوید.[۹]

ابن هشام می‎گوید: انس پس از این گفتگو می‎گوید دیدم که سخنانم در آن‎ها تأثیر ندارد؛ خودم دست به سلاح بردم، و صمیمانه مشغول نبرد شدم. ابن هشام می‎گوید: انس در این نبرد هفتاد زخم برداشت، و جنازه او را جز خواهر او کسی دیگر نشناخت. گروهی از مسلمان به قدری افسرده بودند که برای نجات خود نقشه می‎کشیدند تا به عبدالله ابی متوسل گردند تا او از ابوسفیان برای آن‎ها امان بگیرد.[۱۰]

ماجرای فرار مسلمانان در جنگ اُحد و سرزنش آنان از سوی خداوند متعال در ضمن آیات قرآن و همچنین نکوهش برخی از مسلمانان نسبت به آن‎ها و نقل قسمت‎هایی از تاریخ در این زمینه به درازا می‎کشد و ما در این مختصر به گوشه‎ای از آن اشاره کردیم.

گرچه فرار مسلمانان مایه‎ی تأثر و از سوی دیگر موجب شکست ارتش اسلام گردید. اما از سوی دیگر فداکاری و پایداری برخی از مسلمانان، چهره تاریخ بشریت را آبرو داد. از جمله، در میان آن فرار و ذلّت، به پایداری سردار رشیدی برمی‎خوریم که ۲۶ بهار از عمر او گذشته بود و از طفولیت خود تا وفات پیامبر(ص) همراه آن حضرت بود و لحظه‎ای از یاری او دست بر نداشت. این سردار رشید و فداکار واقعی مولای متقیان امیر مؤمنان حضرت علی(ع) است که صفحات تاریخ، خدمات و فداکاری‎های او را در ترویج اسلام و دفاع از حریم آیین توحید ضبط نموده است.

اساساً این پیروزی مجدد در جنگ اُحد، بسان پیروزی نخستین، به وسیله رشادت‎ها و از خودگرفتگی‎های آن مرد فداکار انجام گرفت. زیرا علّت فرار ارتش، در آغاز نبرد این بود که پرچمداران آن‎ها یکی پس از دیگری با شمشیر علی(ع) کشته شدند، در نتیجه رعب و ترس زیادی در دل ارتش قریش افتاد که توان پایداری را از آن‎ها سلب نمود. ما اجمالی از فداکاری‎های آن حضرت را از کتاب‎های تاریخ‎نویسان معروف در اینجا نقل می‎کنیم:

ابن اثیر در تاریخ خود می‎نویسد: وجود پیامبر(ص) از هر طرف مورد هجوم دسته‎هایی از ارتش قریش قرار گرفت، هر دسته‎ای که به آن حضرت حمله می‎آورد، علی(ع) به فرمان پیامبر(ص) به آن‎ها حمله می‎کرد، و با کشتن برخی موجبات تفرق آن‎ها را فراهم می‎ساخت. این جریان چند بار در اُحد تکرار شد. در برابر این فداکاری امین وحی نازل شد و فداکاری علی(ع) را نزد پیامبر(ص) ستود، و گفت: این نهایت فداکاریست که این سردار از خود نشان می‎دهد. رسول خدا(ص) امین وحی را تصدیق کرد، و فرمود: من از علی(ع) و او از من است. سپس ندایی در میدان شنیده شد، که مضمون آن دو جمله زیر بود:

«لاسَیفَ إِلاّ ذُوالفَقار، لافَتی إِلاّ عَلی.» [۱۱]

«یعنی شمشیر خدمتگزاری جز ذوالفقار (شمشیر علی بن ابیطالب(ع)) نیست، و جوانمردی جز علی(ع) نیست.»

ابن ابی الحدید، جریان را با شرح بیشتری نقل می‎کند و می‎گوید: دسته‎هایی که برای کشتن پیامبر(ص) هجوم می‎آوردند دسته پنجاه نفری بودند، و علی(ع) در حالی که پیاده بود آن‎ها را متفرق می‎ساخت، سپس جریان نزول جبرئیل را نقل می‎کند و می‎گوید: علاوه بر اینکه این مطلب از نظر تاریخ مسلّم است، من در برخی از نسخه‎های کتاب غزوات محمّد بن اسحاق فرود آمدن جبرئیل را دیده‎ام و حتی روزی از استاد خود عبدالوهاب سکینه از صحّت آن پرسیدم، او گفت: صحیح است. من به او گفتم: چرا این خبر صحیح را مؤلفان صحاح شش گانه ننوشته‎اند؟ او در پاسخ گفت: خیلی از روایات صحیح داریم که نویسندگان صحاح از درج آن غفلت ورزیده‎اند.

خود امیر المؤمنین(ع) در سخنرانی مشروحی که برای رأس الیهود در محضر گروهی از یاران خود نمود، به فداکاری خود در جنگ احد چنین اشاره می‎فرماید:

«… هنگامی که ارتش قریش به سوی ما حمله آوردند، انصار و مهاجر راه خانه خود را گرفتند و من با هفتاد زخم از وجود آن حضرت دفاع کردم، سپس آن حضرت قبا را کنار زد و دست روی مواضع زخم که نشانه‎های آن‎ها باقی بود کشید.[۱۲]»

ما اعتراف می‎کنیم که نتوانستیم خدمات حضرت علی(ع) را به گونه‎ای که در کتاب‎های شیعه و سنّی نوشته شده در این صفحات نقل کنیم، ولی از مطالعه روایات و اخباری که در این باره وارد شده به دست می‎آید هیچ‎کس مانند آن حضرت در جنگ اُحد ثبات قدم نداشته است.

پس از امیر المؤمنین(ع) سردار دیگری که از حریم پیامبر اکرم(ص) در این جنگ کاملاً دفاع نمود ابودجانه بود، او خود را سپر پیامبر(ص) قرار داد و تیرها بر پشت او می‎نشست. این گونه وجود پیامبر(ص) را از اینکه هدف تیر قرار گیرد حراست می‎کرد.

بعضی از تاریخ نویسان درباره‎ی ابودجانه چنین می‎نویسند:

هنگامی که پیامبر(ص) و علی(ع) در محاصره مشرکان قرار گرفتند، چشم پیامبر(ص) به ابودجانه افتاد. و فرمود: ابودجانه، من بیعت خود را از تو برداشتم، اما علی(ع) از من و من از او هستم. ابودجانه زار زار گریه کرد، گفت: به کجا روم؟ به سوی همسرم روم که خواهد مُرد، به خانه‎ام روم که خراب می‎شود، به سوی ثروت و مال خود بروم که نابود خواهد شد، به سوی اجل گریزم که خواهد رسید.

وقتی چشم پیامبر(ص) به قطرات اشکی که از دیدگان ابودجانه می‎ریخت افتاد، اجازه مبارزه داد، و او و علی(ع) وجود پیامبر(ص) را از حملات سرسختانه‎ی قریش حفظ کردند.[۱۳]

حمزۀ بن عبدالمطلب، عموی پیامبر(ص) از شجاعان عرب و از افسران به نام اسلام بود، و در جنگ اُحد با تمام توان خود از پیامبر(ص) و اسلام دفاع کرد، او کسی بود که با قدرت هر چه تمام‎تر پیامبر(ص) را در لحظات حسّاس در مکّه از شرّ بت‎پرستان حفظ کرده و در انجمن بزرگ قریش به جبران توهین و اذیتی که ابوجهل درباره پیامبر(ص) انجام داده بود، سر ابوجهل را شکست، کسی را قدرت مقاومت با او نبود.

او سردار رشید و جانباری بود که در جنگ بدر قهرمان رشید قریش «شبیه» را از پای درآورد، و گروهی را مجروح کرد و عده‎ای را به جهنم فرستاد.

هند همسر ابوسفیان دختر عتبه کینه‎ی حمزه را به دل داشت او تصمیم داشت که به هر قیمتی که باشد انتقام پدرش را از مسلمانان بگیرد. وحشی قهرمان حبشی، که غلام جبیر بن مطعم بود و عموی جبیر نیز در جنگ بدر کشته شده بود، از طرف هند مأمور بود با به کاربردن حیله و مکر یکی از سه نفر «پیامبر(ص)، علی(ع) و حمزه» را برای گرفتن انتقام خون پدر از پای درآورد، قهرمان حبشی در پاسخ گفت: من هرگز به محمّد(ص) نمی‎توانم دسترسی پیدا کنم زیرا یاران او از همه کس به او نزدیکترند. علی(ع) نیز در میدان نبرد فوق‎العاده بیدار است. ولی خشم و غضب حمزه در جنگ به قدری زیاد است که در موقع نبرد متوجه اطراف خود نمی‎شود، شاید بتوانم او را از طریق حیله و اغفال از پای درآورم. هند به همین اندازه راضی شد و قول داد که اگر در این راه موفق شود او را آزاد کند.

غلام حبشی می‎گوید: روز اُحد در مرحله‎ی پیروزی قریش من به دنبال حمزه بودم. او بسان شیری غرّان، به قلب سپاه حمله می‎برد، و هر کس می‎رسید بی‎جانش می‎ساخت، من خود را پشت درخت‎ها و سنگ‎ها پنهان کردم، به طوری که او مرا نمی‎دید، و در حالی که گرم نبرد بود از کمین درآمدم، و حربه‎ی خود را همانند حبشی‎ها به سوی او افکندم. حربه به تهیگاه او نشست، و از میان دو پای او درآمد، او خواست به سوی من حمله کند، ولی از شدّت درد نتوانست، و به همان حالت ماند تا روح از بدنش جدا شد. سپس با کمال احتیاط به سوی وی رفتم، حربه خود را درآورده و به لشگرگاه قریش برگشتم، و به انتظار آزادی نشستم.

پس از جنگ اُحد من مدت‎ها در مکّه می‎زیستم تا آنکه مسلمانان، مکّه را فتح کردند من به سوی طائف فرار کردم، چیزی نگذشت تا آنکه شعاع قدرت اسلام تا آن حدود کشیده شد، شنیده بودم که هر کس به هر اندازه مجرم باشد، اگر به آیین اسلام بگرود، پیامبر(ص) از تقصیر او می‎گذرد. من در حالی که شهادتین را بر زبان جاری می‎ساختم، خود را خدمت پیامبر(ص) رساندم دیده پیامبر(ص) بر من افتاد، فرمود تو همان وحشی حبشی هستی؟ عرض کردم بلی، فرمود: چگونه حمزه را کشتی؟ من عین جریان را نقل کردم. پیامبر(ص) متأثر شد و فرمود: تا زنده‎ای روی تو را نبینم زیرا مصیبت جانگداز عمویم به دست تو انجام گرفته است.[۱۴]

امّ عامر یکی از فداکاران جنگ اُحد بود. با اینکه جهاد ابتدایی برای زنان در اسلام حرام است، ولی گاهی برخی از بانوان تجربه دیده برای کمک به جنگاوران اسلام همراه آنان از مدینه بیرون می‎آمدند. و با سیراب کردن تشنگان و شستن لباس‎های سربازان و بستن زخم مجروحان به پیروزی مسلمانان کمک می‎کردند.

امّ عامر، که نام وی نسیبه است، می‎گوید: من برای رساندن آب به سربازان اسلام در اُحد شرکت کردم، تا آنجا که دیدم نسیم فتح به سوی مسلمانان وزید. اما چیزی نگذشت که یک مرتبه ورق برگشت مسلمانان، شکست خورده پا به فرار گذاردند و جان پیامبر(ص) در معرض خطر قرار گرفت. وظیفه‎ی خود دیدم از آن حضرت دفاع کنم، مشک آب را به زمین گذاشتم، و با شمشیری که به دست آورده بودم، از حملات دشمن می‎کاستم، و گاهی تیراندازی می‎کردم. او اضافه می‎کند: در آن هنگام که مردم پشت به دشمن کرده فرار می‎کردند، چشم پیامبر(ص) به یک نفر افتاد که در حال فرار بود، فرمود: اکنون که فرار می‎کنی سپر خود را بینداز. او سپر خود را انداخت، و من آن سپر را برداشته استفاده کردم. ناگاه متوجه شدم مردی از میان دشمنان متوجه پیامبر(ص) شده و با شمشیر برهنه قصد جان آن حضرت را دارد من و مصعب او را از حرکت باز داشتیم. او برای عقب زدن من ضربتی بر شانه‎ام زد. با اینکه من چند ضربه بر او زدم ولی ضربه‎ی من در او تأثیر نداشت، چون دو زره روی هم پوشیده بود، ولی ضربه‎ی او تا یک سال اثرش در بدن من باقی بود. پیامبر(ص) متوجه شدند که خون از شانه‎ام فوران می‎کند، فوراً یکی از پسرانم را صدا زدند، و فرمودند: زخم مادرت را ببند او زخم مرا بست، و من دو مرتبه مشغول دفاع شدم. در این بین متوجه شدم که یکی از پسرانم زخم برداشت از پارچه‎هایی که برای زخم مجروحان آورده بودم استفاده کردم، زخم پسرم را بستم، و چون وجود پیامبر(ص) در آستانه‎ی خطر بود، رو به فرزندم کردم و گفتم: پسرم برخیز و مشغول کارزار باش.

رسول اکرم(ص) از شهامت و رشادت این زن فداکار سخت در شگفت بود و وقتی چشمش به ضارب پسر وی افتاد، فوراً به نسیبه فرمود: ضارب فرزندت این مرد است. مادر دل سوخته که همچون پروانه گرد وجود پیامبر(ص) می‎گشت مثل شیر نر به آن مرد حمله برد، و شمشیری به ساق او زد که او را نقش زمین ساخت. این بار تعجب پیامبر(ص) بیشتر شد، به طوری که از شدت تعجب خندیدند، تا حدی که دندان‎های عقب آن حضرت آشکار شد، و فرمود: قصاص فرزند خود را گرفتی. این زن در برابر آن همه فداکاری‎ها از پیامبر(ص) خواست که دعا کند خدا او را در بهشت ملازم حضرتش قرار دهد. پیامبر(ص) در حق وی دعا کرد، و فرمود: خدایا این‎ها را در بهشت رفیق من قرار بده.

منظره‎ی دفاع این بانو به قدری برای پیامبر(ص) مایه‎ی خرسندی بود که درباره‎ی او فرمود: «لِمقامِ نَسیبَـۀِ بِنتِ کَعبٍ اَلیومُ خَیرٌ مِن فُلانٍ وَ فُلانٍ». موقعیت این بانوی فداکار امروز از فلانی و فلانی بالاتر است. ابن ابی الحدید می‎نویسد: راوی حدیث نسبت به پیامبر(ص) خیانت ورزیده است، زیرا صریحاً نام آن دو نفر را که پیامبر(ص) اسم آن‎ها را برده، ذکر نکرده است.[۱۵]

پایان جنگ

آتش جنگ خاموش شد، و طرفین از یکدیگر فاصله گرفتند. مسلمانان بیش از سه برابر قریش کشته داده بودند، و می‎بایست هر چه زودتر اجساد عزیزان خود را به خاک بسپارند. اما زنان قریش پیش از آنکه مسلمانان به دفن کشتگان برسند دست به جنایات بزرگی زده بودند. جنایاتی که در تاریخ بشریت کم نظیر است. آنان برای اینکه بیشتر انتقام گرفته باشند، اعضاء و گوش و بینی مسلمانانی که روی خاک افتاده بودند بریده و از میان آن‎ها همسر ابوسفیان از اعضاء بدن مسلمانان برای خود گردن‎بند و گوشواره ترتیب داد. شکم سردار فداکار اسلام حضرت حمزه را پاره کرده و جگر او را در آورد و آن را به دندان تکه پاره کرد.

این عمل به قدری ننگین و زشت بود که ابوسفیان گفت من از این عمل تبری می‎جویم، و چنین دستوری نداده بودم، ولی خیلی هم ناراحت نیستم. این کردار زشت باعث شد که این زن در میان مسلمانان به هند جگرخوار معروف شد وقتی پیامبر(ص) در میان کشتگان چشمش به وضع رقّت‎بار حمزه افتاد، فوق‎العاده منقلب و از این جنایت دشمن خشمگین شد، به طوری که فرمود: این خشم و غضبی که اکنون در خود احساس می‎کنم در زندگانی من بی‎سابقه است.

تاریخ‎نویسان می‎گویند: مسلمانان عهد کردند (و گاهی خود پیامبر(ص) را نیز اضافه می‎کنند) که اگر بر مشرکان دست یابند همین معامله را با کشته‎های آن‎ها انجام دهند، و آنان به جای یکی، سی نفر از آن‎ها را مُثـْلِه «یعنی گوش و بینی بریده» سازند. ولی چیزی نگذشت که آیه‎ای به این مضمون نازل شد: اگر تصمیم دارید که آن‎ها را مجازات کنید، در مجازات خود میانه‎رو باشید و از حدّ اعتدال بیرون نروید و اگر صبر کنید برای بردباران بهتر است.[۱۶]

خواهر حمزه، صفیه، اصرار داشت که جنازه برادر را ببیند. ولی فرزند او زیبر از آمدن مادر به دستور رسول خدا(ص) جلوگیری نمود. صفیه به فرزند خود گفت: شنیده‎ام برادرم را مثله کرده‎اند. به خدا سوگند که اگر بر بالین او بیایم اظهار ناراحتی نخواهم کرد، و این مصیبت را در راه خدا خواهم پذیرفت.

این بانوی تربیت یافته با کمال وقار به بالین برادر آمد، نماز بر او خواند و در حق او طلب آمرزش نمود و بازگشت. سپس پیامبر(ص) برای شهدا نماز خواند و آن ها را دفن نمودند.[۱۷]

خاطرات هیجان‎انگیز یک زن با ایمان

بانویی از قبیله بنی دینار که شوهر و پدر و برادر خود را از دست داده بود در میان گروهی از زنان نشسته اشک می‎ریخت، و زنان دیگر نوحه‎سرایی می‎کردند. ناگهان پیامبر(ص) از کنار این زنان عبور کردند. وقتی این بانوی داغ‎دیده متوجه پیامبر(ص) شد بی‎اختیار تمام مصائب را فراموش کرد و از صمیم قلب ندایی در داد که انقلابی بر پا نمود. عرض کرد ای رسول خدا(ص) تمام ناگواری‎ها و مصیبت‎ها در راه تو آسان است، شما زنده بمانید، هر فاجعه‎ای برای ما وارد شود ما آن را کوچک می‎شماریم، و نادیده می‎گیریم. [۱۸]

نمونه‎ای دیگر از زنان فداکار

در مدینه چنین انتشار یافته بود که پیامبر(ص) در صحنه جنگ اُحد کشته شده است. بستگان پیامبر(ص) برای یافتن خبر صحیح از حال ایشان رهسپار احد بودند، در بین راه به بانویی برخوردند که مهار شتری را در دست داشت و به مدینه می‎رفت. از او پرسیدند: اگر از اُحد می‎آیی چه خبر از پیامبر(ص) داری؟ او در پاسخ مثل اینکه کوچک‎ترین مصیبتی متوجه وی نشده با قیافه باز به آن‎ها گفت: خبر خوشی دارم، و آن اینکه پیامبر(ص) زنده و سالم است، و در برابر این نعمت بزرگ تمام مصائب کوچک و ناچیز است.

خبر دیگر اینکه، خداوند کافران را در حالی که مملو از خشم و غضب بودند برگردانید. سپس از او پرسیدند که این جنازه‎ها که بر شتر بار کرده‎ای از کیست؟ گفت همگی مربوط به خود من است یکی شوهرم، دیگری فرزندم، سومی برادرم؛ آن‎ها را برای دفن به مدینه می‎برم.

او در حالی که مهار شتر را به سوی مدینه می‎کشید، متوجه شد شتر به زحمت راه می‎رود. یکی از همسران پیامبر(ص) گفت: لابد بار شتر سنگین است. در پاسخ گفت: نه، این شتر بسیار نیرومند است، و می‎تواند بار دو شتر را بردارد، و از طرفی هر وقت روی شتر را به سوی اُحُد برمی‎گردانم این حیوان به آسانی می‎رود، ولی هر وقت روی آن را به سمت مدینه می‎نمایم به زحمت کشیده می‎شود، و زانو به زمین می‎زند. این خانم تصمیم گرفت به احد برگردد و پیامبر(ص) را از جریان آگاه سازد وقتی با آن حضرت روبرو شد و مطلب را به عرض رسانید، پیامبر(ص) فرمودند، هنگامی که شوهرت (که نام او عمرو بن جموح است) به سوی میدان می‎رفت از خدا چه خواست؟ عرض کرد: شوهرم رو به درگاه خدا کرد، و گفت: خداوندا مرا به خانه‎ام باز نگردان. پیامبر(ص) فرمود: دعای شوهرت مستجاب شد، خداوند نمی‎خواهد این جنازه به سوی خانه عمرو برگردد. و تو باید هر سه جنازه را در اُحد به خاک بسپاری، و بدان که این سه نفر در عالم دیگر نیز با هم خواهند بود. هند همسر عمرو در حالی که اشک از گوشه چشمانش می‎ریخت از پیامبر(ص) درخواست کرد که از خداوند بخواهد که او نیز پیش آن‎ها باشد.[۱۹]

پیامبر(ص) وارد خانه‎ی خود شدند، دیدگان دختر عزیز او، فاطمه(س) به چهره‎ی مجروح پدر افتاد، اشک از چشمانش سرازیر شد. بلافاصله مقداری آب آورد تا خون‎های چهره‎ی پدر را شستشو دهد، امیر مؤمنان(ع) آب می‎ریخت و زهرا(س) خون‎های اطراف را می‎شست ولی چون زخم عمیق بود خون متوقف نمی‎شد. ناچار قطعه حصیری را سوزانیدند و خاکستر آن را روی زخم‎ها ریختند، تا خون زخم‎ها بند آمد.[۲۰]

دشمن را باید تعقیب کرد

شبی که مسلمانان پس از حادثه‎ی اُحد در خانه‎های خود آرمیدند، شب حسّاسی بود، از هر خانه‎ای صدای شیون بلند بود، منافقان و یهودیان داخل مدینه از این جریان خوشحال بودند. بیم آن می‎رفت که از این وضع موجود استفاده کنند، و عواطف مسلمانان داغدیده را علیه برنامه‎های پیامبر(ص) تحریک نمایند و شورشی ایجاد کنند. بدین جهت لازم بود پیامبر(ص) آن‎ها را بترساند و به آن‎ها بفهماند مسلمانان دچار تزلزل نگردیده‎اند.

پیامبر(ص) از سوی خداوند مأمور شد که فردای همان شب دشمن را تعقیب کند. بلافاصله، دستور داد در تمام نقاط شهر اعلام کنند، کسانی که دیروز در احد بوده‎اند فردا باید برای تعقیب دشمن آماده شوند؛ و کسانی که در احد شرکت نداشته‎اند حق ندارند در این برنامه با ما شرکت ورزند.

ندای منادی پیامبر(ص) به گوش جوانی از قبیله‎ی بنی عبدالاشهل رسید. او در حالی که با برادر خود با بدن مجروح در رختخواب افتاده بود، این ندا به طوری او را تکان داد، که با آن که یک اسب سواری داشتند و حرکت برای آن‎ها از جهانی مشکل بود، با این حال به یکدیگر گفتند: هرگز سزاوار نیست پیامبر(ص) به سوی جهاد برود و ما از او عقب بمانیم. این دو برادر مرکب خود را به نوبت سوار می‎شدند تا خود را به سربازان اسلام رسانیدند.[۲۱]

حمراء الاسد

پیامبر(ص) ابن امّ مکتوم را جانشین خود در مدینه قرار داد، و در حمراء الاسد که هشت میلی مدینه است، موضع گرفت. معبد خزاعی که رئیس قبیله خزاعه، با این که مشرک بود به پیامبر(ص) تسلیت گفت، و سپس به منظور خدمت به پیامبر(ص) از حمراء الاسد عازم روحاء مرکز ارتش قریش شد و با ابوسفیان ملاقات کرد، و چنین دریافت کرد که ابوسفیان تصمیم گرفته به سوی مدینه برگردد، و باقیمانده‎ی قدرت مسلمانان را از بین ببرد. معبد او را از مراجعت منصرف ساخت و گفت: هان ای ابوسفیان، محمّد اکنون در حمراء الاسد است و با سربازان بیشتر از مدینه خارج شده و آنهایی که دیروز در نبرد شرکت نکرده بودند، امروز در رکاب ایشان هستند. ابوسفیان من چهره‎هایی را دیدم که از شدّت غیظ و خشم افروخته شده و تاکنون در عمرم چنین قیافه‎هایی را ندیده‎ام و مسلمانان از بی‎انضباطی دیروز سخت پشیمانند. او به قدری از قدرت ظاهری و عظمت روحی و روانی مسلمانان سخت گفت، که ابوسفیان را از تصمیم خود منصرف ساخت.

پیامبر(ص) با یاران خود، سر شب در «حمراء الاسد» ماند و دستور داد در تمام نقاط بیابان آتش روشن کنند تا دشمن تصور کند که قدرت و نیروهای جنگنده‎ی آن‎ها بیش از آن مقدار است که در اُحد دیده بودند.

از سوی دیگر در ارتش قریش، صفوان امیّه به ابوسفیان گفت، مسلمانان خشمگین و زخم خورده‎اند تصور می‎کنم که به همین مقدار اکتفا کنیم و راه مکّه را پیش بگیریم.

سرانجام نبرد اُحد با تقدیم هفتاد یا هفتاد و چهار و به قولی هشتاد و یک شهید پایان گرفت، در حالی که کشته شدگان قریش از بیست و دو نفر تجاوز نکرد، این پیش‎آمد ناگوار به خاطر بی‎انضباطی نگهبانان شکاف درّه بود که مشروح آن را خواندید.[۲۲]

بدین ترتیب جنگ اُحد که روز شنبه هفتم شوال سال سوم هجرت رخ داد به ضمیمه‎ی حادثه‎ی حمراء الاسد که آن نیز تا روز جمعه همان هفته ادامه داشت، در روز چهاردهم شوال همان سال پایان پذیرفت.

ولادت حضرت امام حسن مجتبی(ع)

از حوادث سال سوم هجرت، تولد نخستین گوهر تابناک امامت، حضرت امام مجتبی حسن بن علی(ع) است، که در نیمه‎ی ماه رمضان سال سوم دیده به جهان گشودند.

ولادت آن بزرگوار مراسم خاصی داشت که در تاریخ نقل شده است، و ما برای رعایت اختصار از نقل آن صرفنظر می‎کنیم.[۲۳]

ازدواج پیامبر(ص) با زینب

یکی از حوادث جنجال‎انگیز زندگی پیامبر(ص) ازدواج با زینب دختر جَحَش دختر عمه پیامبر(ص) بود. این ازدواج مقدماتی دارد، و همچون دیگر ازدواج‎ها آن حضرت هدفی خاص غیر از مسأله زناشویی داشت. این بار ازدواج پیامبر(ص) به خاطر از بین بردن یکی از خرافات حاکم بر جامعه‎ی وقت بود.

اصل جریان از این قرار است:

در زمان جاهلیت، غارتگران بیابانگرد عرب کودکی را از قافله‎ای ربوده و در بازار عُکاظْ به عنوان غلام فروخته بودند، و حکیم بن حزام او را برای عمه خود خدیجه(س) خرید، وی نیز پس از ازدواج او را به محمّد(ص) بخشیده بود.

اخلاق نیک و عواطف والای پیامبر(ص) باعث شد که این جوان چنان شیفته‎ی پیامبر(ص) شد که حتی آنگاه که پدرش برای پیدا کردن فرزند خود وارد مکّه گردید و از محمّد(ص) خواست که او را آزاد سازد تا همراه پدرش به خانواده‎اش برگردد، حاضر نشد؛ و حضور پیامبر(ص) را بر تمام خانواده‎اش ترجیح داد. سرانجام پیامبر(ص) او را آزاد گذاشت که اگر بخواهد برگردد و اگر بخواهد بماند.

این جوان که نامش در تاریخ زید است و قرآن کریم هم او را به همین نام خوانده است، نه تنها شیفته‎ی پیامبر(ص) بود که پیامبر(ص) هم از صمیم دل او را دوست می‎داشتند. تا آنجا که او را به فرزندی برگزیدند و مردم او را به جای زید پسر حارثه زید فرزند محمّد(ص) می‎خواندند. و حضرت برای رسمی شدن این موضوع روزی دست زید را گرفتند و خطاب به قریش فرمودند: این فرزند من است و ما از یکدیگر ارث می‎بریم. [۲۴] این علاقه‎ی قلبی همچنان باقی بود، تا اینکه زید در جنگ موته شهید شد و پیامبر(ص) از مرگ او همچون مرگ فرزندش متأثر گردید.

زمانی که زید به سن ازدواج رسید، پیامبر(ص) دختر عمه خود را که زینب نام داشت و نوه‎ی عبدالمطلب بود به ازدواج زید، غلام سابق خود در آورد، تا ضمن این ازدواج، عملاً فاصله‎های موهوم طبقاتی را از میان بردارد و تنها ملاک فضیلت و برتری را به فرموده‎ی قرآن کریم، تقوی معرفی فرماید. با اینکه زینب و برادرش در آغاز امر به این ازدواج راضی نبودند، ولی چون آیه‎ای در این مورد نازل شد که خداوند می‎فرماید:

«هیچ مرد و زن مؤمنی، در صورتی که خدا و پیامبر درباره‏ی او تصمیمی گرفتند اختیاری از خود ندارند و هر کس فرمان خدا و پیامبرش را مخالفت کند در گمراهی آشکار است.[۲۵]»

زینب و برادرش به این ازدواج رضایت دادند، و در نتیجه اشراف زاده قریش به ازدواج غلام محمّد(ص) درآمد. ولی پس از مدتی که از این ازدواج گذشت، زید و همسرش توافق اخلاقی نداشتند و بالاخره این ناسازگاری منجر به طلاق و جدایی شد.

در میان عرب رسم بود، که پسر خوانده از هر جهت حکم فرزند داشت، یعنی حتی در مورد ازدواج، اگر با دختری ازدواج می‎کرد، آن دختر به پدر خوانده‎ی شوهرش محرم می‎شد و اگر چنانچه ازدواج به طلاق کشیده می‎شد باز برای همیشه آن خانم به پدر خوانده شوهرش محرم بود و نمی‎توانست با او ازدواج کند. همانطوری که در مورد فرزند واقعی مطلب این طور است. یعنی عروس به پدر شوهرش برای همیشه حتی اگر شوهرش بمیرد یا از او جدا شود، محرم خواهد بود.

معلوم است این رسم، رسم غلطی است و پیامبر(ص) که باید با تمام رسوم غلط مبارزه کند، در این مورد نیز مأموریت مبارزه داشت.

اصولاً یکی از فرق‎های انبیا و دیگر رهبران اجتماع این است که، رهبران دیگر سعی می‎کنند به هر شکلی که ممکن باشد مردم را به سوی خود جذب کنند، و در این راستا تلاش می‎کنند حتی از راه احترام گذاشتن به سنّت‎های اجتماعی و تسلیم آن‎ها شدن مردم را متوجه خود سازند، اگرچه آن سنّت را نادرست و آن پدیده محترم اجتماعی را از هر جهت زیان‎آور بدانند. ولی پیامبران به عکس آن‎ها حرکت می‎کنند. آن‎ها موج‎شکن هستند. اگر چنانچه با پدیده‎ی غلطی برخورد کنند با آن مبارزه می‎کنند، اگرچه آن پدیده کاملاً مورد احترام مردم باشد. به همین دلیل است که در تاریخ زندگی انبیا مشاهده می‎کنیم، معمولاً مردم زمان آن‎ها در آغاز با پیامبران مبارزه می‎کردند و تسلیم آن‎ها نمی‎شدند، و بعدها که رشد پیدا می‎کردند و ارزش کار پیامبران را درک می‎کردند، آن‎ها که فهم و شعورشان بالا بود جذب انبیاء می‎شدند به طوری که تا آخرین رمق و نیز در پیروی از آن‎ها مقاومت می‎کردند. در این مورد نیز پیامبر(ص) از سوی خداوند مأموریت یافت. عملاً با این رسم غلط مبارزه کند، بدین ترتیب که با همسر سابق پسر خوانده‎اش ازدواج کند. زیرا این سنّت غلط چنان در اجتماع آن روز ریشه پیدا کرده بود، که تنها با جعل قانون از بیان برداشته نمی‎شد و نیازمند به یک حرکت جدی و برنامه‎ی عملی بود در حدی که هیچکس نتواند خرده‎گیری کند و برای همه کس قابل پذیرش باشد. قرآن در این زمینه می‎فرماید:

«هنگامی که زید زینب را طلاق داد، او را به ازدواج تو در آوردیم، تا برای افراد با ایمان درباره‎ی همسران پسر خوانده خود هنگامی که آن‏ها را طلاق می‎دهند محدودیتی نباشد».[۲۶]

این ازدواج، علاوه بر اینکه یک سنّت غلطی را کوبید. بزرگ‎ترین مظهر برای مساوات و برابری قرار گرفت زیرا رهبر عالیقدر اسلام با بانوئی ازدواج کرد که در گذشته همسر آزاد شده‎ی او بود و در دنیای آن روز چنین ازدواجی، مخالف با شئون اجتماع به شمار می‎رفت و به همین جهت موجی از اعتراض و انتقاد از جانب منافقان و کوتاه فکران پدید آورد در همه جا به عنوان یک کار نادرست می‎گفتند که محمّد(ص) با همسر پسر خوانده‏ی خود ازدواج کرده است خداوند برای مبارزه‎ی با این افکار، آیه‎ی زیر را فرو فرستاد:

«محمّد یکی از مردان شما نیست، او سمتی جز اینکه رسول خدا و خاتم پیامبران است ندارد و خداوند از همه چیز آگاه است».[۲۷]

قرآن تنها به این اکتفا نکرد، بلکه پیامبر خود را که در اجرای فرمان خدا، شجاع و بی‎باک بود با آیه‎های ۳۸ و ۳۹ سوره‎ی احزاب مورد ستایش قرار داد خلاصه‏ی این دو آیه اینست که: محمّد بسان سایر پیامبران است که پیام‎های خدا را می‎رساند و در اطاعت فرمان خدا از هیچ‎کس نمی‎ترسد.

 

پی نوشتها:
[۱] – کشف الغمّۀ «اربلی» ج ۱، ص ۳۵۹ـ۳۵۳.
[۲] – امالی «شیخ طوسی»، ص ۴۳.
[۳] – شواهد التنزیل «حاکم حسکانی»، ج ۲، ص ۱۸ .
[۴] – بحارالانوار «مجلسی»، ج ۲۰، ص ۱۱۱.
[۵] – سیره حلبیه «ابوالفرج حلبی»، ج ۲، ص ۳۲۹.
[۶]- بحارالانوار «مجلسی» ج ۲۰، ص ۵۷.
[۷]- سوره‎ نور آیه ۶۲.
[۸] – البدایـۀ و النهایـۀ «ابن‏کثیر»، ج ۴، ص ۱۴.
[۹] – سیره ابن هشام، ج ۲، ص ۸۳ .
[۱۰] – الکامل «ابن اثیر» ج ۲، ص ۱۰۹.
[۱۱] – الکامل «ابن اثیر»، ج ۲، ص ۱۰۷.
[۱۲] – شرح نهج‎البلاغه «ابن ابی الحدید»، ج ۱۴، ص ۲۵۱.
[۱۳] – تاریخ التواریخ «محمد نقی سپهر» ج ۱، ص ۳۵۷.
[۱۴] – سیره نبویه «ابن هشام» ج ۲، ص ۷۲.
[۱۵] – شرح نهج‎البلاغه، ابن ابی الحدید، ج ۱۴ صفحه ۲۵۶.
[۱۶] – سوره نحل آیه ۱۲۶.
[۱۷] – بحارالانوار «مجلسی» ج ۲۰، ص ۱۳۱.
[۱۸]- سیره حلبیۀ «ابوالفرج حلبی»، ج ۲، ص ۳۴۲.
[۱۹] – المغازی، «واقدی»، ج ۱، ص ۲۶۵.
[۲۰] – کشف الغمـّۀ «اربلی»، ج ۱، ص ۱۸۹.
[۲۱] – بحارالانوار، «مجلسی» ج ۲۰، ص ۳۹.
[۲۲] – طبقات الکبری «ابن سعد»، ج ۲، ص ۴۹.
[۲۳] – امامی «شیخ صدوق»، ص ۱۳۴.
[۲۴] – أسد الغابـۀ «ابن اثیر»، ج ۲، ص ۱۳۰.
[۲۵] – سوره احزاب آیه ۳۶.
[۲۶] – سوره‎ احزاب آیه ۳۷ و ۳۸.
[۲۷] – سوره‎ احزاب آیه ۴۰.

ثبت دیدگاه

دیدگاهها بسته است.