فاطمه بعد از نماز صبح کتری را روی گاز گذاشت؛ آب که جوش آمد چایی را دم کرد؛ سفره صبحانه را پهن کرد و میثم را صدا زد و گفت: عزیزم صبحانه آماده است.
روبروی همدیگر سر سفره نشستند؛ میثم اولین لقمه را داخل دهانش گذاشت؛ همینکه استکان چایی را به دهانش نزدیک کرد و کمی از آن خورد، گرههای صورتش در هم رفت؛ استکان چایی را بهطرف فاطمه پرت کرد؛ استکان روی دامن فاطمه افتاد و چایی داغ پای او را سوزاند؛ فاطمه اشک از چشمانش جاری شد؛ درحالیکه صدایش میلرزید با التماس گفت: آخه این چهکاری بود؟ میثم با عصبانیت داد زد: این چایی صد جوش به درد بابات می خوره؛ صدسال سیاه نمی خوام صبحانه اینجوری برام آماده کنی؛ میثم اصلاً به فاطمه نگاه نکرد و بلند شد؛ لباسهایش را پوشید و محکم در را بر هم زد و رفت.
فاطمه تا عصر هر کاری انجام داد تا شاید سوزش پایش خوب شود؛ امّا بهتر نشد بلکه تاول آبکی هم زد و دیگر جرئت نداشت دستش را نزدیک پایش ببرد؛ وقتی سوزش پایش زیاد میشد میگفت: خدایا نمیبخشمش؛ چند ثانیه بعد پشیمان میشد؛ میگفت: خدایا نکنه به خاطر اینکه دل منو شکسته عقوبتش کنی؟!
فاطمه روی تخت دراز کشیده بود که در خانه باز شد؛ میثم بالای سرش رفت؛ صورتش را بوسید؛ معذرتخواهی کرد و گفت: خانمی حلالم کن؛ لباساتو بپوش؛ ببرمت بیمارستان پاتو پانسمان کنن؛ امروز خدا منو ادب کرد؛ فاطمه از جایش بلند شد و نشست؛ درحالیکه قطرههای اشک روی گونههایش غلت میخورد و پایین میآمد؛ پرسید: چطور مگه؟
میثم روی تخت کنار فاطمه نشست؛ اشک فاطمه را با دستش پاک کرد؛ سرش را پایین انداخت و گفت: صبح که از خونه بیرون رفتم؛ سرپیچ خیابون روی زمین رو آبپاشی کرده بودن؛ چرخ موتورم سر خورد و به زمین خوردم؛ خدا رحمم کرد که هیچ ماشینی توی خیابون نبود؛ بهمحض اینکه بلند شدم و موتورم رو جمعوجور کردم؛ دقیقاً از همون جایی که من افتاده بودم، یه تریلی گذشت و چون هنوز وسط خیابون ایستاده بودم بوقی کشدار برام زد؛ میثم سر فاطمه را به سینهاش چسباند؛ دستی روی موهایش کشید و گفت: عزیزم شرمنده، رفتار صبحم خیلی بد بود؛ و بعد آه بلندی کشید و ادامه داد: اصلاً از کاری که کرده بودم پشیمون نبودم و بهاتفاق صبح به چشم یه بیاحتیاطی ساده نگاه میکردم؛ تا اینکه نزدیک ظهر توی شرکت، دستگاه گیر کرد؛ اصلاً سابقه نداشت اینطوری بشه؛ رفتم دستگاه رو درست کنم که یهو حرکت کرد و نزدیک بود همون دستی که باهاش چایی رو پات ریختم زیر دستگاه بره و قطع بشه؛ اونوقت بود که فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم؛ نباید اونطوری رهات میکردم و از خونه بیرون میرفتم؛ من بهت ظلم کردم. منو ببخش.
فاطمه سرش را بلند کرد؛ صورت میثم را بوسید؛ آهی از اعماق وجودش کشید و گفت: شرمنده عزیزم؛ منم از صبح تا ظهر خیلی از کارت ناراحت بودم و هر وقت پام میسوخت؛ میخواستم نفرینت کنم؛ اما دلم نمی اومد و به خدا میگفتم خدایا ازش گذشتم تو هم ازش بگذر؛ به خدا راضی نبودم اینهمه اتفاق بد برات بیافته؛ خدا رو شکر که به خیر گذشته؛ میثم دستهای فاطمه را درون دستهایش گرفت؛ سرش را رو به آسمان کرد و گفت: خدایا تو شاهدی ما از هم گذشتیم؛ تو هم از اشتباهاتمون بگذر؛ می خوایم از نو شروع کنیم؛ بعد توی چشمهای فاطمه نگاه کرد و گفت: خانم خوشگله؛ حالا برو لباساتو بپوش. ببرمت پا تو پانسمان کنن. برا شامم می خوام ببرمت همون رستورانی که شب عقدمون رفتیم.
ثبت دیدگاه