میلادیه حضرت امام زمان (عج)
همرهِ بادِ صبا، نافۀ مُشکِ خُتَن است
یا نسیمِ چمن و بوی گل و یاسمن است
دیدۀ دل شده روشن، مگر ای بادِ صبا
همرهت پیرهنِ یوسفِ گل پیرهن است
شد مشامِ دلِ آشفتۀ غمگین، خوشبوی
مگر از طَرفِ یمن ،بویِ اُوِیسِ قَرَن است
یا مسیحا نفسی می رسد از عالمِ غیب
که دل مرده دلان تازه تر از نسترن است
نفخه ای می وزد از عالَمِ لاهوت بلی
نه نسیمِ چمن است و نه زِ طَرفِ یمن است
ای صبا با خبرِ مقدمِ یار آمده ای
خیرِ مقدم، که نسیم تو، روانِ بدن است
گر از آن سروِ چَمان نیست تو را تازه بیان
صفحۀ رویِ زمین، بهرِ چه صحنِ چمن است
ورنه تاری است از آن طُرّۀ طَرّار تو را
از چه دلها همه در دامِ تو صیدِ رَسَن است
عرصۀ دهر پر از نغمۀ یا بُشری شد
خبر ار هست از آن غبغب و چاهِ ذَقَن است
و هم پنداشت که دارد نفسِ بادِ صبا
شرحِ آن نقطۀ موهوم که نامش دهن است
.
گر ندارد خبری زان لبِ لعلِ شکرین
طوطی طبعِ من، از چیست که شکّر شکن است؟
ورنه حرفی است از آن خسروِ شیرین دهنان
بلبلِ نُطقِ من از چیست که شیرین سخن است؟
گر حدیثی نبُوَد زان دُرِ دندان به میان
از چه رو، ناطقه ام معدنِ دُرِّ عدن است؟
ای نسیمِ سحری این شب روشن چه شب است؟
مگر امشب مَهِ من شمعِ دلِ انجمن است؟
مشرقِ شمسِ ابد، مطلعِ انوارِ ازل
صاحبُ العصر ،اَبوالوَقت، امامِ زَمَن است
مَظهَرِ قائمِ بالقسط حجاب ازلی
مُعلِن سرّ خفیّ، مُظهِر ما قَد بَطَن است
مرکز دایرۀ هستی و قطبُ الاَقطاب
آن که با عالم امکان مَثَلِ روح و تن است
مالکِ کُن فَیَکون و مَلِکِ کَون و مکان
مَظهَرِ سلطنتِ قاهرۀ ذی المنن است
بحرِ مَوّاجِ ازل، چشمۀ سرشارِ ابد
کاندر آن صبح و مسا ،روحِ قُدُس غوطه زن است
طورِ سینایِ تجلّی که لبی همچو کلیم
اَرِنی گو لبِ کویش همگی را وطن است
یوسفِ مصرِ حقیقت که دو صد یوسفِ حُسن
نتوان گفت که آن دُرِّ ثَمین را ثَمَن است
منشیِ دفترِ انشاء، قلمِ صُنعِ خدا
ناظمِ عالَم امکان به نظامِ حَسَن است
آن که در کشورِ اِبداع مَلیک است و مُطاع
واندر اقلیم بقا مقتدر و مؤتمن است
کِلکِ لطفش زده بر لوحِ عدم نقشِ وجود
دستِ قهرش شررِ خرمنِ دهرِ کُهن است
هم فلک را حَرَکت از حرکاتِ نَفَسَش
هم زمین را زِ طُمَأنینۀ نَفسَش سَکَن است
دل والا گهرش مخزنِ اَسرارِ اله
دیدۀ حق نگرش، ناظرِ سِرّ و عَلَن است
حجّت قاطعه و قامعِ اِلحاد و ضَلال
رحمتِ واسعه و کاشفِ کَرب و مِحَن است
حاویِ علم و یقین، حامیِ دین و آیین
ماحیِ زیغ و زَلَل، مُحیی فرض و سُنن است
جامعُ الشَّمل، پس از تفرقۀ اهلِ وفاق
باسطُ العدل، پس از آنکه زمین پر فِتَن است
ای سلیمانِ زمان، پادشهِ عرش و مکان
خاتَم مُلکِ تو تا کِی به کفِ اهرمن است
ای همایِ مَلأِ قُدس و حُمامِ جبروت
تا بکی روضۀ دین مسکن زاغ و زغن است؟
ای رخت قبلۀ توحید و درت کویِ امید
تا به کی کعبۀ دلها همه بیتُ الوَثَن است
پرده از سِرّ اَنَا الله برانداز دمی
تا بدانند که شایستۀ این ما و من است؟
عرش با قصرِ جلالِ تو چو ارض است و سماء
عقلِ فعّال و کمالِ تو چو طفل و لبن است
دل به دریا زده از شوقِ جمالت الیاس
خضر از عشقِ تو سرگشتۀ رَبع و دَمَن است
کعبۀ درگهِ تو قبلۀ ارواح عقول
خاکِ پاکِ رهِ تو ،سجده گهِ مرد و زن است
ای ز رویِ تو عیان، جنّتِ اربابِ جَنان
بی تو فردوسِ برین، بر همه بیتُ الحَزَن است
ای شهِ مُلک قِدَم، یک قَدَم از مَکمَنِ غیب
وی مسیحا ز تو همدم، دمِ باز آمدن است
ای که در ظِلِّ لِوایِ تو کند گردون جای
نوبتِ رایت اسلام، برافراشتن است
ای زِ شمشیرِ تو از بیم، دل دهر دو نیم
گاهِ خون خواهی شاهنشهِ خونین کفن است
ثبت دیدگاه