روزی مردم عامی دِه از ظلم و ستم خان به ستوه آمدند و تصمیم گرفتند به سمت خانه خان بروند و آنجا را نابود کنند و بساط ظلم و ستم را برچینند؛ بنابراین هرکسی هر چیزی که داشت مثل بیل و کلنگ برداشتند و به سمت خانه خان رفتند؛ خان از قضیه هوشیار شد و ترسان و لرزان به این سمت آن سمت میرفت با خود فکر میکرد ولی هر چی فکر میکرد چیزی به ذهنش نمیرسید تا از خشم مردم خارج شود؛ دستیار او گفت: نگران نباش من این مشکل را حل میکنم.
دستیار سمت مردم رفت و گفت: چه خبرتان است، با این کارها بهجایی نمیرسید و فایدهای هم ندارد؛ با خراب کردن خانه خان ظلم که از بین نمیرود باید کار اساسی انجام دهید؛ مردم گفتند چهکار کنیم مثلاً؛ دستیار گفت: همه باهم متحد شوید و محصولات خود را، خود بفروشید و کاری به خان نداشته باشید؛ خان بهمرورزمان فقیر و قدرتش کم میشود و وقتی خان ضعیف شد دیگر نمیتواند به شماها ظلم کند و شما آقای خودتان خواهید شد؛ همه این ایده را پسندیدند. مردم خوشحال شدند و باانگیزهای جدید شروع به بستهبندی محصولاتشان شدند.
وقتی خان این گفته دستیار را شنید بسیار ناراحت و خشمگین شد؛ رو به دستیار کرد و گفت: تو چه کارکردی، قرار شد مشکل را حل کنی، خرابتر کردی؛ دیگرکسی برای ما پشیزی قائل نمیشود.
دستیار گفت: توکاری نداشته باش و نگران نباش. فقط هرچه ماشین باری داری آنها را آماده کن بقیهاش با من. دستیار به رانندهها گفت هرچه کرایه قبلاً میگرفتید حال پنج برابر کنید و مردم را به میوهفروشی خان که در شهر است، ببرید و به قیمت ارزان از آنها بخرید.
با این کار دستیار نه مردم بهجایی رسیدند نه خان قدرتش کم شد بلکه… .